از دست رفته...

از دست رفته...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

یه جایی خونده بودم با این وضعیت اقتصادی، بهشت با شیب ملایم از زیرپای مادران به زیرپای پدران انتقال پیدا می‌کنه! این جمله تا وقتی مجرد بودم توی زندگیم خیلی نمود آنچنانی نداشت. پدرم بعد سال‌ها تلاش به یه نسبتا ثبات رسیده بود و ما تغییر آنچنانی مشاهده نمی‌کردیم ولی این چند وقت شاید خیلی بیشتر می‌بینم و می‌فهممش!

یادم میاد اوایل ازدواجمون یعنی روزهای اول همین سال شیفت کاری همسرم یه چیزی بین صبح تا ظهر یا ظهر تا بعدازظهر بود و بقیه روزش خالی محسوب میشد و حالا چندماهی هست که ۷ صبح میزنه بیرون و ساعت برگشتش همینطور داره عقب‌تر میره! مخصوصا از وقتی خبر رسیده قراره یه فسقل پسر به زندگیمون اضافه بشه

از یه سمت وقتی نگاه میکنم به تلاشش برای ساختن زندگیمون واقعا احساس آرامش و خوشحالی پیدا میکنم و از یه سمت دیگه این سنگینی بار و مسئولیت روی دوشش باعث میشه ناراحت بشم و دلم بخواد که کمتر به خودش سخت بگیره و خب در هر دوی این حالات احساس قدردان بودن بابت زحمتی که می‌کشه هم هست.

 

و چقدر زیباست وقتی مردها تبدیل به پدر میشن! 

lost ..
۱۱ دی ۰۱ ، ۲۰:۲۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر

شاید بتونم بگم مهمترین بحث دوران ازدواجمون رو داشتیم، دعوا نه، فقط حرف زدن درباره مشکلی وجود داشت. مشکلی که احتمالا عمده تقصیرش گردن من بود، به حق! نه ناحق! اولش خواستم مثل هر شخص دیگه‌ای انکار کنم، دیدم عقلم اجازه نمیده، خواستم به نحوه‌ی تربیت و شخصیت ذاتی ربطش بدم، دیدم فقط توجیحه، احساس شکست و ناامیدی همینطور بیشتر و بیشتر داشت لهم می‌کرد، سکوت کردم و به خودم زمان دادم، فکر کردم، به اینکه مشکل از کجا نشات گرفته، چیشد که اینجوری شد! حتی داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه انتخابم اشتباه بوده؟ نکنه من و او از دوتا تفکر کاملا متفاوت اصلا نباید ما می‌شدیم! در انتها دیدم جواب همون صحبتیه که مدت‌ها پیش از حاج‌آقا پناهیان شنیده بودم: ازدواج محل رشده! کمی دقیق‌تر، دیدم مشکلی که داریم با همسرم ازش حرف می‌زنیم، دقیقا دوتا از بزرگ‌ترین مقاومت‌های من توی زندگیه، اخلاقی که می‌دونستم اشتباهه اما به روی خودم نمی‌آوردم و اجازه نمی‌دادم که به ترک کردنش حتی فکر کنم، انگار که بقای خودم رو توی داشتنشون می‌دیدم. حالا خدا منو مواجه کرده با انجام سخت‌ترین کار زندگیم تا از این مرحله هم توی زندگی بگذرم و کاش که موفق بشم..

lost ..
۰۲ دی ۰۱ ، ۱۳:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

از قدیم‌الایام آدم رفیق‌بازی بودم، پایه‌ی معرفت و غمت نباشه من هستم‌ها! صفت‌ش در من اکتسابی هم نبوده، ذاتیِ ذاتی است به تعاریف پدرم از جوانی‌هاش.

آدم نباید بی‌انصاف باشد، با این سبک زندگی خوش هم کم نگذشته! از شیطنت‌ها و دور دورها و ورد زبان بودن‌ها و یکی هست که بگویی و بشنوی و خوشی و ناراحتی همراه باشد بالاخره! رفاقت‌ها هم کوتاه و بلند بود، بعضا حتی خانوادگی و فامیلی هم می‌شد و پای همه را می‌آوردیم وسط رفاقت‌ها. از دو نفر تا اکیپ‌های هفت و هشت نفره، از رفاقت‌های هر روز تو چخبر من چخبر تا رفاقت‌های ماهی چندبار تو کجایی من کجایم و برود تا چند ماه دیگر! با همه‌ی این‌ها یک خاصیتی دارد رفاقت‌های دخترانه که بلاخره یک‌جا سوتی‌ای پیش می‌آید یا درز پنهان شده ارتباط وا می‌رود بلاخره و کار به ادامه نمی‌کشد! می‌گویم دخترانه، چون در دنیای مردها رفاقت‌های چهل و اندی ساله زیاد دیده‌ام اما اینور داستان، رفاقت بیش از پانزده سال استثنای چند در هزار است! چرایش بماند حالا! 

اولین رفاقت طولانی‌ام همچنان برایم پر از خاطره است، از شیطنت‌های مدرسه، تا خواستگاری‌اش، قند سر عقد سابیدنم، عروسی‌اش، بچه‌دار شدنش! 

با همه‌ی این‌ها ماندنی نشد، وقتی نتوانست تعادل برقرار کند بین کفه‌های زندگیش و وقتی فهمیدم چقدر تفکراتمان از هم دور شده! حس کردم من همچنان منم و او نسخه دوم همسرش شده که خب من هزاران مایل با اعتقادات همسرش فاصله داشتم! 

رفاقت طولانی دیگرم را اما هزاران هزار بار بابتش پشیمانم! زمان و انرژی و اعصابی که خرج کردم، فشاری که تحمل کردم و زحمتی که کشیدم! همه‌اش صدهزار بار حیف! یک روز از روزهای خدا، با چند عکس فهمیدم تمام انرژی‌ای که از من کشید بابت موضوعی که سرش قسم می‌خورد، یک دروغ مسخره بیش نبوده! نیازی به توضیح نداشتم، خط قرمزم رد شده بود و تمام شد هرچه که بود!

و از این دست خاطره‌ها، خوب و بد، کوچک و بزرگ زیاد پیش آمده، پای خط قرمزهای زندگی، یادم نمیاد کوتاه آماده باشم، سر اعتقاد، سر دروغ، سر دخالت، سر اینکه فکر کردی انقدر کسی شده‌ای که روی زندگی‌ام بی‌اجازه حرف بزنی، 

قدیم‌ترها معرفت به خرج دادن را هنر می‌دانستم و آنکه بلد نیست و ندارد را بی‌هنر! اما مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که به زحمتش نمی‌ارزد این هنری که کسی نه بلدش است و نه توان ارج نهادن و حرمت نگه‌داشتن. در رفاقت یا باید مساوی باشید در رفتار و هنر یا قید آن رفاقت را بزنید که بلاخره یک طرف خواهد سوخت.

lost ..
۲۹ مهر ۰۱ ، ۱۲:۴۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

lost ..
۱۳ مهر ۰۱ ، ۲۲:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
lost ..
۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۴:۱۲

۱. همه‌جا حرف اربعینه، امسال دیگه تقریبا همــــه دارن میرن، همسر هم داره میره و تا اینجای کار جور نشده که برم، همسر میگه از خیر اربعین بگذر، عید میریم، ولی مگه میشه ذهنت و قلبت بیخیال بشه، وقتی تجربه‌اش کردی، وقتی توی اون حال و هوا نفس کشیدی، وقتی شب اربعین، باب القبله ضریح رو دیدی... مگه میشه...

۲. بعد دو سال و اندی مجازی برداشتن واحدها، بلاخره جرات کردم و این ترم رو حضوی برداشتم، میدونم پشیمون میشم، هم چون جسمم نمیکشه، هم کارهای موسسه هست و هم آخرای ترم میخورم به خرید جهیزیه و داستانای سرهم کردن عروسی، ولی بازم حضوری برداشتم بلکه یکم مثل بچه آدم درس بخونم! 

حساب کردم همینطور پیش برم نهایت دو ترم دیگه کارشناسیم تمومه!

۳. بعد سه هفته نسبتا مجردی زندگی کردن بدون حضور والدین و خواهربرادرها، حالا که برگشتن، این حجم از شلوغی خونه کمی تحملش سخته، البته قبلش هم زیادی ساکت بود! کلا تکلیفم با خودم مشخص نیست!

۴. توی این سه هفته نسبتا مجردی، اندازه یه نصفه روز رفتیم سفر خونه اقوام همسر و یه نصفه روز خونه اقوام من؛ از چیزی که انتظار داشتم بهتر پیش رفت و خوش گذشت واقعا 

۵. اینجوریه که یه عالمه کار دارم ولی گرما مثل بستنی آب شده باعث شل شدن بدنم میشه و درنتیجه هیچی به هیچی

 

lost ..
۱۳ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۰۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

۲۲ سالگی عزیز

تو هم با تمام خوشی‌ها و ناخوشی‌ها گذشتی و تمام شدی و با من جز کوله‌باری از خاطرات و تجربه‌ها چیزی نماند. اما وزنه خاطرات تو برای من سنگین‌تر از سال‌های گذشته است

۲۲سالگی عزیز، لحظات زیادی را در این سن از دست دادم که جزء مفیدی از زندگی به حساب نخواهد آمد و برایشان تاسف خواهم خورد، لحظات متفاوت و جذابی را با تو تجربه کردم که خاطراتش تا ابد با من خواهد ماند و تو نیز خالی از لحظات غم‌انگیز و دردناک نبودی که امیدوارم رهایشان کنم.

 

و اینک

 

۲۳ سالگی عزیز

از هم‌اکنون در انتظار انجام برنامه‌هایی که ریخته‌ام هستم، با ما راه بیا و بگذار به خوبی بگذری

با تشکــــر!

lost ..
۲۴ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۱۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۷ نظر

ولی این زنده برگشتن از روضه، خودش معجزه است...

lost ..
۱۶ مرداد ۰۱ ، ۰۵:۲۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

با اینکه چندسالی گذشته اما هنوزم محرم برای من مساوی با همون دهه خاصه، همون حال و هوا، همون بچه‌ها، همون حس بی‌نظیر، اون روضه‌های آخر شب متفاوت، ده روز دل کندن از دنیا؛

عمیقا دلتنگم برای خودم توی اون روزها

برای اون حجم از خلوص

 

 

 

 

 

کاش بازم تکرار بشه 

lost ..
۰۷ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوباره نتونستم عصبانی نشم، نتونستم خودداری کنم، نتونستم سکوت کنم! و دوباره خاکسترهای رو به آرام شدن، شروع می‌کنن به شعله کشیدن، من از خودم می‌ترسم، به خودم میگم چند صباحی رو تحمل کن و تموم میشه اما من از خودم می‌ترسم، از اینکه نتونم درست شروع کنم این شروع تازه رو، از اینکه این پایه‌های تازه ساخت رو محکم نشده ویران کنم، از خراب شدن این به ظاهر آخرین امید می‌ترسم... 

به قول نادر ابراهیمی:

حال را می‌شود با درد گذارند اما تصور دردآلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونی حال، انسان را از پا درمی‌آورد.

lost ..
۲۲ تیر ۰۱ ، ۱۳:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر