از دست رفته...

از دست رفته...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

امروز نیت روزه کردم و با کلی حس بچه مثبت بودن پاشدم اومدم موسسه، همینجور داشتم با بچه‌ها حرف می‌زدم و می‌چرخیدم که یکی از بچه‌ها بسته چوب‌شور باز کرد و تعارف کرد، منم خیلی شیک چهار، پنج‌تا دونه برداشتم و خوردم؛ بعدش رفتیم تو جلسه و یکی دیگ از بچه‌ها کشک تعارف کرد، اونم بدون هیچ مشکلی برداشتم و خوردم؛ پنج دقیقه بعد از اینکه هرچی دلم خواست خوردم یادم افتاد روزه بـــودم!!! از وقتی بچه‌ها فهمیدن روزه بودم و اینهمه خوردم شروع کردن به شوخی کردن و تعارف زدن به انواع خوراکی‌ها

منم اصلا اعتماد به نفسم رو از دست ندادم و هنوز روزه‌ام😌

بچه‌ها اون اتاق نشستن و دارن ناهار میخورن، هرچند دیقه یکبار صدام میزنن که بیا اینجا بشین غذا بهمون بچسبه!

 

تا باشه از این روزه‌ها

lost ..
۳۰ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

میگم مهم نیست، رهاش کن، اینم میگذره، تو اصلا خودت رو ناراحت نکن، بهش فکرنکن و... اما ته دل خودم تلاطمه! یه حال بدی دارم و محتاج یه شانه، یه دست، یه تکیه‌گاه، یکی که دنبال راهکار و نصیحت نباشه، یکی که فقط بشنوه و بفهمه، درک کنه! 

میخوام که فکرنکنم، که بهم نریزم، که درگیر نشم ولی نمیتونم؛ افکارم مثل خوره روحم رو میخوره. 

دلم میخواد به سمت افق بدوئم، اون جایی که آسمون ترکیبی از صورتی و خاکستریه

lost ..
۲۵ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

lost ..
۲۱ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

۱. نشسته بودم سرکلاس نحو(به صورت مجازی) و از صحبتای استاد یادداشت برمی‌داشتم که صدای خواهرم رو شنیدم. هدفون رو برداشتم و نگاهش کردم، دیدم با دهن باز و چشمای درشت شده نگاهم میکنه و میگه سرکلاسی؟ درس میخونی؟ حقیقتا داشت سکته میکرد از دیدن درس خوندنم!

از وقتی کلاسا مجازی شده منم خودمو راحت کرده بودم و درس خوندن رو میذاشتم برای شب امتحان ولی برای این ترم حقیقتا یک لحظه نگران شدم که با این وضع درس خوندن هیچی نمیشم! درنتیجه هم شروع کردم به خوندن، هم بازخوانی درسای ترمای قبل

۲. از وقتی مادر نیست و مسئولیت خونه رو دوش خودمه به درجه‌ای از معرفت رسیدم که ساعت ۹ شب میخوام و ۶ صبح بلند میشم! کاری که از من به طور کامل بعیده! منی که ۳ صبح میخوابیدم و ۱۰ بلند میشدم! مسئولیت‌دار شدن بدجور تاثیرات مثبت در زندگیم گذاشته! مامان میگه فقط مشکلت من بودم؟ حالا بیا و توضیح بده که به جان خودم نمیدونم چرا آدم شدم!

 

lost ..
۱۹ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

به طور بی اعصابی، بی اعصابم. از اون بی اعصابی‌هایی که مدت‌هاست تجربه‌اش نکردم. از اون‌هایی که می‌خوام با بالاترین تن ممکن داد بزنم و از شدت عصبانیت موهام رو بکنم. با دلیل و بی دلیل عصبیم. از آخرین باری که اینطور عصبانی بودن چهار ماه میگذره ولی اون شدیـدا دلیل داشت، آخرین عصبی شدن‌های یهوییم مال چهار، پنج سال پیشه. اون وقت‌هایی که از شدت عصبانیت دست‌هام می‌لرزید و بعد از درد معده تا یک هفته از جام بلند نمی‌شدم. 

عصبانیت همون نقطه ضعفیه که سر بزنگاه‌ها گاهی ازش ممنون و اکثرا ازش متنفرم. 

هرکار میکنم آروم نمیشم و حوصله هیچ کاری رو ندارم...

lost ..
۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مادربزرگ درگیر ضعف بعد از مریضی شده برای همین مادر و پدر با سه تا کوچیکا رفتن که مراقبشون باشن در نتیجه خودم و خواهرم موندیم خونه

این دو نفری موندن‌ها که خیلی هم کم اتفاق میفته یادم میندازه که خونه‌داری جزء اون کارهاییه که خیلی راحت از پسش برمیام. خونه انقدر تمیزه که نمیدونم چطور بهم بریزمش! 

برنامه روزانه‌ی عجیب غریبی رو هم اجرا میکنم. از اونجایی که ظهرها ساعت بی‌حوصلگیمه، ناهار رو صبح‌ها بعد از نماز می‌پزم. 

خونه به طور عجیبی ساکته و شدیدا دلم برای فسقلی تنگ شده، هربار به مامان زنگ میزنم اول از همه توصیه میکنم مراقب بچه‌ها باشه. دور از فرزندان بودن سخته!

اینم از نتایج برادردار شدن توی ۱۸ و ۲۱ سالگیه. برادر نیستن، بچه‌هامن! 

 

lost ..
۱۴ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

روزی که دیگه نخوام از شنبه و ترم جدید شروع کنم به درس خوندن، قطعا موفق میشم!

lost ..
۱۲ بهمن ۰۰ ، ۰۵:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

۱. امروز تولد خواهرکوچیکمه، البته ما دیشب براش جشن گرفتیم. یه جشن کوچیک با خانواده دوتا از دوستامون. نمیدونم چرا هیچوقت جور نمیشد برای تولدهاش کسی رو دعوت کنیم و افراد حاضر، از اعضای خانواده فراتر نمی‌رفت؛ این‌بار که چند نفری بیشتر حضور داشتن، وقتی باهم شعر تولدت مبارک رو خوندن، خواهرم چنان سرخ و سفید شد انگار هیچوقت اینهمه مرکز توجه نبوده، مخصوصا خواهر من که خیلی تو جمع حاضر نمیشه و از شلوغی خوشش نمیاد. به هرحال من احساس کردم که خیلی کم‌کاری کردم براش! 

۲. ۷ صبح رفتم نیروانتظامی برا یسری کار اداری، تا ساعت ۸ و نیم صبح ۶۰ نفر تو نوبت بودن و من نفر ۲۲ـ‌ام ولی فقط ۷ نفر کارشون حل شده بود، معلوم بود تا ۱۱ اینا قراره معطل باشم که به یاری حق تعالی سیستم قطع شد و نصف ملتی که کارشون گیر سیستم بود، لنگ شدن! در نتیجه ماهایی که کارمون ربطی ب سیستم نداشت، سریع کارمون انجام شد و راحت شدیم! منم خبیثم که فقط ب خودم فکرمی‌کنم

۳. ۱۲ بهمن از رگ گردن بهم نزدیکتره و کتابی که برای اون مناسبته هنوز آماده چاپ نشده چون ویراستار محترم درگیر امتحانا بوده و نتونسته تمومش کنه، کلی هم کار مونده ازش، از طراحیا تا بارکدا تا چینش آخر و فهرست بندی و چک نهایی که هرکدوم کلی زمان می‌خواد تازه اگر بیخیال مجوز ارشاد و اینا بشیم، جلد هم مونده، نمیدونم چ کنم! 

۴. قهوه‌ـمون تموم شده و من بدون قهوه کل روز خوابم و کنترلی روش ندارم، یک عالمه هم کار مونده و الان دراز کشیدم میخوام دوباره بخوابم

امیدی هم هس؟!

lost ..
۰۶ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اینجوری بود که دیشب مثل بچه آدم ۱۲ شب رفتم تو رختخواب و سرم رو گذاشتم خوابیدم امااا ساعت ۱ و نیم برادر سه ماهه‌ام یادش افتاد اذیت کنه و ملت رو نصفه شبی زابه‌راه(!) کنه؛ دیدم مامان خیلی خسته‌اس، حس از خودگذشتگی و از این حرفا زد بالا، بلند شدم بچه رو خوابوندم، حالا مگه خوابم می‌برد! بچه آدم بودنم به ساعتی دود شد!

از اونجایی که قول داده بودم امروز سرکار باشم، سرصبح راه موسه رو پیش گرفتم و مدیونید فکرکنید میشه یه روز کاری عادی داشت! برنامه چندصد نفره و آماده‌سازی قبلش و جمع‌سازی بعدش تا خود غروب وقتمون رو گرفت

چند وقت پیش یکی از عزیزان همکار که بابت فاصله سنی و البته جذابیت شخصیش و دوست داشتنی بودنش بهش میگیم مادر، رباط پاشون پاره شده بود و من وقت نکرده بودم برم عیادت بعلاوه موقع خریدن کادوی روز مادر، برای ایشون هم کادو گرفته بودیم و ذوق داشتم که کادو رو بدم بهشون. با بچه‌ها هماهنگ کردیم و رفتیم خونشون. فقطم یک ربع نشستیم تا به بقبه کارامون برسیم، ولی همون ذوقی که کردن برا اومدنمون و کادو، حسابی روحم رو شاد کرد

بعدشم مستقیم رفتم پاساژ تا به داییم کمک کنم برا تولد خواهرم که فرداست، کادو بگیره!

الانم دارم از خواب بیهوش میشم

فقط چون روز خوبی بود، دلم خواست بنویسمش!

 

lost ..
۰۴ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

دارم تو استرس دست و پا میزنم، دستام می‌لرزه و از درون هم می‌لرزم. خودم رو مچاله می‌کنم تا کمتر لرزشم دیده بشه! این مال اون وقتاییه که احساس می‌کنم یه چیزی درست نیست! اینکه قرار نبود اینطوری باشه و اینجوری پیش بره! 

یه حال مزخرفی دارم که دست خودم نیست و یه امیدی که شاید آخر این ماجرا خیر بشه... کاش که خیر بشه... 

امید هست و درعین حال از این امید می‌ترسم، از فرو ریختنش... از پوچ شدن این تلاش‌ها و تقلاها

lost ..
۰۳ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر