از دست رفته...

از دست رفته...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

پابند شدم. اولین سالی که چون متاهلم نمیتونم مث هر سال کل تعطیلات رو خونه‌ی مادربزرگ باشم! غمگینم! نمیدونم چرا به شرایط عادت نمی‌کنم. برای منی که تو خانواده شلوغ و پرجمعیت زندگی کردم، تحمل این حجم سکوت، دیوانه کننده‌اس. دلم دیوانه‌وار تنگ شده برای فسقلی‌های خونمون و مامانم که حتی اسمشم میاد اشک تو چشمام جمع میشه، هیچوقت نمیدونستم انقدر وابسته‌ام. نه اینکه متاهلی و دونفره بودن بد باشه! نه! الحمدلله اوضاع خوبه ولی امان از دلتنگی واسه شرایط خونه‌ی پدری! دو سه روزه همسر مریضه و این به دل‌گرفتگی‌هام اضافه کرده، مریض‌داری و چند روز بیرون نرفتن از خونه! توی اجتماع و بین رفقا نبودن هم مزید علته، شرایطش مدت‌هاست جور نیست و من از این حجم سکوت دارم خفه میشم! چند روزه پشت پلک‌هام از تلنبار شدن این حجم دلتنگی دریای اشکه و خشک نمیشه و در عین حال نمیخوام که بروز بدم

چقدر سخته وفق داده شدن با شرایط! 

lost ..
۲۷ اسفند ۰۱ ، ۲۳:۱۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

آقاجان، من بارها و بارها با خودم مرور کرده‌ام و کلمه به کلمه در پس ذهنم چیده‌ام که بیایم اینجا و با هرچه بلدم برایتان بگویم که از من برنمی‌آید مسئولیت این بار امانت، که من در دنیا و آخرت خودم چنان پیچیده‌ام که اگر یاری شما و انوار خاندانتان نباشد از احدی کاری برای نجاتم برنمی‌آید، که منِ سیه دل کجا و بذر پاشیدن در این زمینه سفید کجا، که اگر به مسئولیت من باشد که فاتحه هرآنچه هست و نیست را باید خواند، که من جز در این خانه جای دیگری را بلد نیستم، که بابی انتم و امی و حالا اولادی را هم اضافه می‌کنم که هزاار هزاار بار فدایتان، که من سرپرستی بهتر و مهربانتر از شما نمی‌شناسم برای خودم و فرزندم، که مگر دستگیری شما فرزندم را از راه‌های پرچاه و چاله‌ی دنیا حفظ کند، که این فرزندم و این شما آقا، که من امید دارم به نگاه پرمحبت شما

lost ..
۱۸ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

۱. پر شدم از کارهای عقب‌مونده و هیچ توانی برای انجام دادنش در خودم نمی‌بینم! اینبار بیشتر از اینکه حسم روانی باشه واقعا جسمیه! درد استخوان‌ها و خواب زیاد و تپق زدن‌های مداوم توی صحبت کردن که قبلا اصلا نداشتم نشون میده هرچی آهن و کلسیم و فسفر داشتم رو یه فسقلی‌ای که سه ماه دیگه پا به دنیا میزاره قورت داده! این اولیشه و مثلا توان دارم! وای به حال بعدیا!

۲. هنوز وقت نکردم برم آتلیه و عکسای سر عروسی رو انتخاب کنم! نزدیک به سه هفته گذشته و هنوز داریم وسایل موردنیاز خونه رو تکمیل می‌کنیم و نمیدونم چرا تموم نمیشه! انقدر که ریزه‌کاری و جزئیات داره! با این حال فردا اولین مهمونی دوران متاهلی رو میخوام برگزار کنم! به طور عجیبی دست به سیاه و سفید کارهام نزدم و اصلا اعتماد به نفسم رو از دست نمیدم و ان‌شاءالله که فردا به خیر میگذره! 

۳. دلم لک زده برای دورهمی با رفقا و جور نمیشه! نه که نشه ولی نزدیک نیمه شعبانه و شدیدا سر همه شلوغه و وقت گذاشتن به تفریح مستوجب عذاب وجدان! در نتیجه هیچکدوم پیشنهاد دورهم جمع شدن نمیدیم و سرمون به کار خودمون بنده! از اونور فوق‌العاده دلم تنگ شده برای روزهای اوج کاریم و رفت و آمدها و جمع‌هامون اما این عدم ثبات شرایط و خو گرفتن و ب سبک متاهلی باعث میشه همچنان دور بمونم از اوج‌ها

۴. خیلی اتفاقات و حرف‌ها هست که دلم میخواد بنویسم و نمی‌نویسم! کاش که دوباره حس نوشتنم برگرده!

lost ..
۱۵ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

صرفا کمی بی‌اعصاب‌تر و بی‌حوصله‌تر شدم، نسبت به همه‌ی اطرافیانم، حرف‌ها، رفتارها، گاها حتی سلیقه‌ها و حتی چیزهایی که به من ربطی نداره! صرفا چون آدم رُکی شدم انتظار دارم بقیه هم بدون ملاحضه آنچه در مغز و قلبشون میگذره رو بگن! اینکه x با y مشکل داره یا ازش دلخوره رو نمیفهمم که چرا نمیره تو صورتش بگه من ازت ناراحتم! مگه چقدر کار سختیه باز کردن گره‌های ذهنی! یا حل میشه یا کات! از این بینابین زندگی کردن که بهتره! شاید فقط یه سوءتفاهم ساده باشه! نمی‌فهمم چطور میشه از کسی ناراحت باشی و باهاش حرف بزنی! همین الان اگه از کسی ناراحت باشم و مشکلم باهاش حل نشده باشه تو صورتش نگاه هم نمی‌کنم چه برسه به حرف زدن! از بحث و دعوا دوری کردن رو هم نمیفهمم! جنگ اول همیشه به از صلح آخر بوده! حداقل تکلیفت با طرف که معلوم میشه! ناراحتی از دیگران به درون ریختن رو نمی‌فهمم! بی‌منطق بودن رو هم، با توجیه درونگرا بودن مشکلات رو حل نکردن رو هم! خب حرف بزنید! مگه حرف زدن چشه!

lost ..
۲۶ دی ۰۱ ، ۱۹:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

زندگی با یه موجود کوچولویی که درونت داره بزرگ میشه همونقدر که به آدم حس زندگی میده، همونقدر اگر معتقد باشی آدم خوبی نیستی، حس عذاب وجدان داره! هرباری که چیزی بشنوی که نباید، هرباری که چیزی ببینی که نباید، هرباری که چیزی بخونی که نباید، خواسته یا ناخواسته، عذاب وجدان یقه‌ات رو می‌گیره که تو داری چیکار می‌کنی! میتونی جواب خدا رو بدی تو این امانتداری؟ بار مسئولیتی که سنگینی میکنه رو شونه‌ات، نه بارِ مالی، نه زحمت جسمی، بلکه بزرگترین مسئولیت دنیا، مسئولیت تربیت یک انسان! چیزی نیست که به راحتی بتونی ازش بگذری! من فکر نمی‌کنم که دارم یه فسقل موجود رو درون خودم پرورش میدم، بلکه فکرمی‌کنم این منم که دارم با این مسئولیت بزرگتر میشم و چقدر که سنگینه این مسئولیتی که خدا در ازاش پاداش بهشت داده...

lost ..
۱۳ دی ۰۱ ، ۲۳:۰۶ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۴ نظر

یه جایی خونده بودم با این وضعیت اقتصادی، بهشت با شیب ملایم از زیرپای مادران به زیرپای پدران انتقال پیدا می‌کنه! این جمله تا وقتی مجرد بودم توی زندگیم خیلی نمود آنچنانی نداشت. پدرم بعد سال‌ها تلاش به یه نسبتا ثبات رسیده بود و ما تغییر آنچنانی مشاهده نمی‌کردیم ولی این چند وقت شاید خیلی بیشتر می‌بینم و می‌فهممش!

یادم میاد اوایل ازدواجمون یعنی روزهای اول همین سال شیفت کاری همسرم یه چیزی بین صبح تا ظهر یا ظهر تا بعدازظهر بود و بقیه روزش خالی محسوب میشد و حالا چندماهی هست که ۷ صبح میزنه بیرون و ساعت برگشتش همینطور داره عقب‌تر میره! مخصوصا از وقتی خبر رسیده قراره یه فسقل پسر به زندگیمون اضافه بشه

از یه سمت وقتی نگاه میکنم به تلاشش برای ساختن زندگیمون واقعا احساس آرامش و خوشحالی پیدا میکنم و از یه سمت دیگه این سنگینی بار و مسئولیت روی دوشش باعث میشه ناراحت بشم و دلم بخواد که کمتر به خودش سخت بگیره و خب در هر دوی این حالات احساس قدردان بودن بابت زحمتی که می‌کشه هم هست.

 

و چقدر زیباست وقتی مردها تبدیل به پدر میشن! 

lost ..
۱۱ دی ۰۱ ، ۲۰:۲۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر

شاید بتونم بگم مهمترین بحث دوران ازدواجمون رو داشتیم، دعوا نه، فقط حرف زدن درباره مشکلی وجود داشت. مشکلی که احتمالا عمده تقصیرش گردن من بود، به حق! نه ناحق! اولش خواستم مثل هر شخص دیگه‌ای انکار کنم، دیدم عقلم اجازه نمیده، خواستم به نحوه‌ی تربیت و شخصیت ذاتی ربطش بدم، دیدم فقط توجیحه، احساس شکست و ناامیدی همینطور بیشتر و بیشتر داشت لهم می‌کرد، سکوت کردم و به خودم زمان دادم، فکر کردم، به اینکه مشکل از کجا نشات گرفته، چیشد که اینجوری شد! حتی داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه انتخابم اشتباه بوده؟ نکنه من و او از دوتا تفکر کاملا متفاوت اصلا نباید ما می‌شدیم! در انتها دیدم جواب همون صحبتیه که مدت‌ها پیش از حاج‌آقا پناهیان شنیده بودم: ازدواج محل رشده! کمی دقیق‌تر، دیدم مشکلی که داریم با همسرم ازش حرف می‌زنیم، دقیقا دوتا از بزرگ‌ترین مقاومت‌های من توی زندگیه، اخلاقی که می‌دونستم اشتباهه اما به روی خودم نمی‌آوردم و اجازه نمی‌دادم که به ترک کردنش حتی فکر کنم، انگار که بقای خودم رو توی داشتنشون می‌دیدم. حالا خدا منو مواجه کرده با انجام سخت‌ترین کار زندگیم تا از این مرحله هم توی زندگی بگذرم و کاش که موفق بشم..

lost ..
۰۲ دی ۰۱ ، ۱۳:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

از قدیم‌الایام آدم رفیق‌بازی بودم، پایه‌ی معرفت و غمت نباشه من هستم‌ها! صفت‌ش در من اکتسابی هم نبوده، ذاتیِ ذاتی است به تعاریف پدرم از جوانی‌هاش.

آدم نباید بی‌انصاف باشد، با این سبک زندگی خوش هم کم نگذشته! از شیطنت‌ها و دور دورها و ورد زبان بودن‌ها و یکی هست که بگویی و بشنوی و خوشی و ناراحتی همراه باشد بالاخره! رفاقت‌ها هم کوتاه و بلند بود، بعضا حتی خانوادگی و فامیلی هم می‌شد و پای همه را می‌آوردیم وسط رفاقت‌ها. از دو نفر تا اکیپ‌های هفت و هشت نفره، از رفاقت‌های هر روز تو چخبر من چخبر تا رفاقت‌های ماهی چندبار تو کجایی من کجایم و برود تا چند ماه دیگر! با همه‌ی این‌ها یک خاصیتی دارد رفاقت‌های دخترانه که بلاخره یک‌جا سوتی‌ای پیش می‌آید یا درز پنهان شده ارتباط وا می‌رود بلاخره و کار به ادامه نمی‌کشد! می‌گویم دخترانه، چون در دنیای مردها رفاقت‌های چهل و اندی ساله زیاد دیده‌ام اما اینور داستان، رفاقت بیش از پانزده سال استثنای چند در هزار است! چرایش بماند حالا! 

اولین رفاقت طولانی‌ام همچنان برایم پر از خاطره است، از شیطنت‌های مدرسه، تا خواستگاری‌اش، قند سر عقد سابیدنم، عروسی‌اش، بچه‌دار شدنش! 

با همه‌ی این‌ها ماندنی نشد، وقتی نتوانست تعادل برقرار کند بین کفه‌های زندگیش و وقتی فهمیدم چقدر تفکراتمان از هم دور شده! حس کردم من همچنان منم و او نسخه دوم همسرش شده که خب من هزاران مایل با اعتقادات همسرش فاصله داشتم! 

رفاقت طولانی دیگرم را اما هزاران هزار بار بابتش پشیمانم! زمان و انرژی و اعصابی که خرج کردم، فشاری که تحمل کردم و زحمتی که کشیدم! همه‌اش صدهزار بار حیف! یک روز از روزهای خدا، با چند عکس فهمیدم تمام انرژی‌ای که از من کشید بابت موضوعی که سرش قسم می‌خورد، یک دروغ مسخره بیش نبوده! نیازی به توضیح نداشتم، خط قرمزم رد شده بود و تمام شد هرچه که بود!

و از این دست خاطره‌ها، خوب و بد، کوچک و بزرگ زیاد پیش آمده، پای خط قرمزهای زندگی، یادم نمیاد کوتاه آماده باشم، سر اعتقاد، سر دروغ، سر دخالت، سر اینکه فکر کردی انقدر کسی شده‌ای که روی زندگی‌ام بی‌اجازه حرف بزنی، 

قدیم‌ترها معرفت به خرج دادن را هنر می‌دانستم و آنکه بلد نیست و ندارد را بی‌هنر! اما مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که به زحمتش نمی‌ارزد این هنری که کسی نه بلدش است و نه توان ارج نهادن و حرمت نگه‌داشتن. در رفاقت یا باید مساوی باشید در رفتار و هنر یا قید آن رفاقت را بزنید که بلاخره یک طرف خواهد سوخت.

lost ..
۲۹ مهر ۰۱ ، ۱۲:۴۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

lost ..
۱۳ مهر ۰۱ ، ۲۲:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
lost ..
۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۴:۱۲