یک روز شلـــــوغ
اینجوری بود که دیشب مثل بچه آدم ۱۲ شب رفتم تو رختخواب و سرم رو گذاشتم خوابیدم امااا ساعت ۱ و نیم برادر سه ماههام یادش افتاد اذیت کنه و ملت رو نصفه شبی زابهراه(!) کنه؛ دیدم مامان خیلی خستهاس، حس از خودگذشتگی و از این حرفا زد بالا، بلند شدم بچه رو خوابوندم، حالا مگه خوابم میبرد! بچه آدم بودنم به ساعتی دود شد!
از اونجایی که قول داده بودم امروز سرکار باشم، سرصبح راه موسه رو پیش گرفتم و مدیونید فکرکنید میشه یه روز کاری عادی داشت! برنامه چندصد نفره و آمادهسازی قبلش و جمعسازی بعدش تا خود غروب وقتمون رو گرفت
چند وقت پیش یکی از عزیزان همکار که بابت فاصله سنی و البته جذابیت شخصیش و دوست داشتنی بودنش بهش میگیم مادر، رباط پاشون پاره شده بود و من وقت نکرده بودم برم عیادت بعلاوه موقع خریدن کادوی روز مادر، برای ایشون هم کادو گرفته بودیم و ذوق داشتم که کادو رو بدم بهشون. با بچهها هماهنگ کردیم و رفتیم خونشون. فقطم یک ربع نشستیم تا به بقبه کارامون برسیم، ولی همون ذوقی که کردن برا اومدنمون و کادو، حسابی روحم رو شاد کرد
بعدشم مستقیم رفتم پاساژ تا به داییم کمک کنم برا تولد خواهرم که فرداست، کادو بگیره!
الانم دارم از خواب بیهوش میشم
فقط چون روز خوبی بود، دلم خواست بنویسمش!
حس خوب روزت رو منم احساس کردم🌌🔮