از دست رفته...

از دست رفته...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۷ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

تو مرفه معمولی دوست داشتی
من فقیر پلاس بودم.

 

lost ..
۳۰ دی ۰۰ ، ۰۴:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ نظر

4

۱. به معنای واقعی توبه کردم از اینکه بدون بررسی کار قبول کنم! هر یک خطی که میخونم سه دور به روح نویسنده‌اش درود و صلوات می‌فرستم! یعنی هیچ کاری تا حالا اینجوری رس‌ـم رو نکشیده بود! کم مونده گریه کنم از دستش! نه اینکه از پسش برنیام، نه! مسئله اینه که خل بازیای نویسنده تو متن مغزم رو داره میپوکونه! 

۲. اخیرا مرغ آمین سر اون حرفایی که میزنم و نباید جدیش گرفت میاد میشینه بالای سرم! پریروز گفتم دلم میخواد مریض شم یه مدت هیچکس کاربه کارم نگیره اد همون روزش سرماخوردم! اونم وقتی که جمعه باید برم همایش! چرا خب!

۳. الگوی دامن برش کردم بنظرم یک ذره خیلیییی کم کج بود، حوصلم نگرفت درستش کنم گفتم خوبه! حالا که دوخته شد دیدم واقعا ترک‌های دامن کج شده! حالا بیا و درستش کن! 

 

 

ته کشید!

lost ..
۳۰ دی ۰۰ ، ۰۰:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک چیزهایی هرگز از ذهن آدم پاک نمیشه، یه چیزهایی توی رفتارهات همیشگی میشه، مثل اینکه همیشه نگران باشی! همیشه نگران باشی نکنه به بچه ها بگه بالای چشمشون ابروئه! 

هروقت تو اتاقمم و هدفون روی گوشمه، صدای حرف زدن بلند که می‌شنوم سریع هرفون رو برمی‌دارم ببینم موضوع چیه و بعد صدای خنده که می‌شنوم یه نفس راحت می‌کشم و هدفون رو برمی‌گردونم سرجاش

اعتمادم دیگه پابرجا نمیشه، هیچوقت...

lost ..
۲۵ دی ۰۰ ، ۱۴:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

3

۱. پدر داشت تعریف می‌کرد که دوستش از خودش عکس فرستاده برای پدر و در تعریف خودش نوشته بوده «سیدکم الاستاذ العلامہ الدھر حفظہ اللہ تعالی آلاف سنوات بعد وصولک الی الجنہ السفلی» پدر هم در جواب نوشته اعوذ بالله من الشیطان الرجیم! خواستم بگم اگر تا حالا نمی‌دونستید طلاب چطور هم رو ضایع می‌کنن و به نوعی فحش میدن، اینجوریه!

۲. فقط یک امتحان دیگه مونده و بعد تمااام! تا شروع ترم بعد یه دو هفته‌ای استراحته و بعدش شروع ترم‌های حضوری! چه شود!

۳. من همیشه حرف کم میارم، یعنی هرچه می‌کنم که بازم بتونم حرف بزنم، بی‌فایده‌اس! از یه جایی به بعد ته می‌کشم و همه می‌فهمن دست و پا می‌زنم تا بتونم سکوتم رو بشکنم! ولی هرچی فکرمی‌کنم اینجوری نبودم! پنج، شش سال اخیر به این بلا دچار شدم! نمیدونم از اثرات بزرگ شدنه یا تنهاتر شدن!

۴. وقتی نشستم و دارم فیلم می‌بینم درعین اینکه میخوام ببینم تهش چی می‌شه خیلی احساس بیهودگی می‌کنم برای همین همش یه عالمه کاغذ و مداد می‌زارم کنارم و وسطش نقاشی می‌کشم، از چهره شخصیت‌های فیلم تا هرچی که شد، اینجوری کمتر حس بیهودگی می‌کنم

۵. چقـــدر کتاب گرون شده! تولد دایی بود و سفارش کرده بود دوتا کتابی که می‌خواد براش بخریم! خدایی چه خرجی افتاد رو دستمون برا دوتا دونه کتاب!

 

 

ــــــــــــــــ

هیچی دیگه، ته کشیدم!

lost ..
۲۳ دی ۰۰ ، ۲۱:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به نویسنده کتاب گفتم من عاشق رفاقت این دوتا تو کتابم، مخصوصا این قسمتش! گفت اصلا من رفاقتی که این‌جا نوشتم رو از روی رفاقتای بین شماها نوشتم. رفاقتای شما حتی قشنگ‌تره...

هرچند من هنوز عاشق این چند صفحه‌ام که این‌جا، جا نمیشه نوشتنش، پس به همین یک مقدار اکتفا می‌کنم:

مصطفی نم اشک را که در چشمان جواد دید، حالش بد شد. جواد نباید این‌طور اذیت شود. چه‌طور دلشان می‌آید برای یکی دو روز لذت تمام‌شدنی، جواد را ندیده بگیرند.اصلا عاطفه هست بینشان؟ پیشانیش را چسباند به پیشانی جواد و گفت: 

ـ بابا و مامانت تو رو می‌فروشن؟ 

جواد لبخند زد:

- خریداری؟

مصطفی سرش را چرخاند و نگاه کرد به سقف اتوبوس و گفت:

ـ نه، متاسفانه صاحاب داری سه پیچ!

ابروهای جواد بالا رفت و پرسید:

ـ کی؟ نگفتی که خواهان دارم

دستش را بالا برد و محکم کوبید روی پای جواد و گفت:

ـ یکی مثل تو رو حیفه غیرخدا بخردش. تو حیفی میون این جمع... بذار برن اون‌جا رو هم تجربه کنن.

 

lost ..
۲۲ دی ۰۰ ، ۱۹:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

2

۱. دیروز امتحان مهارت رسانه داشتم، بعد یک ترم تحصیلی با خوندن جزوه درس، فهمیدم عجب کلاس پربار و مفیدی بوده، واقعا از اون حجم مطلب لذت بردم، بعد دیدم مطالبش جون میده برای نمایشگاه زدن، از وقتی ایده‌اش اومده، همینطور بولدوزری مغزم داره حرف میزنه، که اینجا اینو بگیم، اون غرفه رو بزنیم و... فعلا افتادم دنبال کارهاش تا ببینم نتیجه‌اش چی میشه

۲. دیدید دقیقا وقتی می‌خواید سروصدا نکنید، از در و دیوار صدا درمیاد! دوباره شب امتحانی بیدار موندم، برادر ۳ ماهه‌ام بدخواب شده تو اتاق من و خواهرمه، فسقل منتظره یه صدای تق بیاد تا از خواب بپره، حالا این وسط یه مداد از دستم افتاد، چنان صدای بلندی داد اونم روی فـــرش! معلوم نی این کائنات چشونه!

۳. وسط یک عالمه کاری که ریخته رو سرم، پوستر یه جشنواره رو دیدم، جوایزش وسوسه کننده بود و تصمیم گرفتم توش شرکت کنم، حالا اینکه کی وقت کنم ایده پیدا کنم و کی پیاده کنم تا به مهلت جشنواره برسه خدا داند، یه اشتباه هم کردم برای مامانم تعریفش کردم و حالا مامانم ولم نمیکنه که بزن پوستر رو برای جشنواره...

۴. پدر رفته بود دیدن یکی از دوستاش، وقتی برگشت تعریف کرد که آقای فلانی (که دخترش هم‌سن منه)، نوه‌دار شده! خانواده یه جوری برگشتن نگام کردن که یعنی خجالت بکش الان باید بچت بغلت باشه! به‌من‌چه خب! 

۵. خونم داره بابت کارهای عقب افتادم حلال میشه، امتحان‌ها هم که نور علی نور، دارم دچار ضیغ وقت میشم واقعا

lost ..
۲۱ دی ۰۰ ، ۰۳:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

۱. قبلا همیشه اتفاقات و احساساتم رو می‌نوشتم، بعدها نوشتن رو گذاشتم کنار چون خوندن دست نوشته‌های قدیم باعث میشد فراموش شده ها رو هم به یاد بیارم

به یاد آوردن خاطرات بد، باعث میشه اون ناراحتی‌ها و کینه‌ها هرگز از بین نره، هرچند اون کینه‌ها برای من تثبیت شده‌ان، هرچقدر که بگذره اضافه میشه اما چیزی کم نمیشه!

این تغییر دوباره روش زندگیم مجبورم کرده دوباره روی بیارم به نوشتن، یعنی به خودم قول دادم هر روز بنویسم بلکه کمتر با خودم حرف بزنم

۲. هرشب که می‌خوام بخوابم مغزم شروع می‌کنه به حرف زدن، سناریوهایی که تا حالا اتفاق نیفتادن رو ترسیم می‌کنه و خودش هم شروع می‌کنه به راه‌حل دادن! به این نتیجه رسیدم که مرض خودخوری و خودآزاری دارم! برای همین شب‌ها شروع می‌کنم به داستان گفتن برای خودم تا از دست حرف‌های مغزم خلاص بشم و کمتر معدم رو دچار حملات عصبی کنم!

۳. امتحان دارم، این ترم خیلی مهمه! اگر مشروط بشم عملا بی‌چاره میشم ولی درس خوندن شده عذاب الیم! تمرکز ندارم 

۴. خیلی دلم می‌خواد تصمیم به آدم شدن بگیرم، خیلی! مخصوصا وقتی یاد مرگ می‌افتم، شدیدا نیاز دارم یکی من رو از لج با خودم دربیاره و هلم بده به سمت کارهایی که زمین گذاشتم و عذاب وجدانش رو دارم

۵. این چند وقت شدید حسرت یک رفیق شفیق دارم، دلم برای قدیم‌ها تنگ شده، اون روزهای دبیرستان و رفاقت‌های عجیب غریب و شیرینمون! دلم می‌خواد یکی باشه از همونایی که درکت می‌کنه و وقتی یه ف میگی تا فرحزاد میره و برمی‌گرده، از اونایی که میشه باهاش به ترک دیوار هم خندید و دیوونه‌بازی درآورد، گاهی هم نشست و مثل اندیشمندا از فلسفه زندگی گفت، چقدر جای یه همچین رفیقی تو زندگیم خالیه

۶. برنامه کل هفتم پره، امتحان، امتحان، جلسه و کار، کار اداری و... در عین سرشلوغیم، عمیقا حوصله ندارم و میخوام برم سفر، هرجایی که بشه وسط کوه و دشت بشینی، نفس بکشی، هیچکس دورت نباشه و بلند بلند با خودت حرف بزنی، با خدا حرف بزنی، غر بزنی، گریه کنی، بخندی بعد بگی نوکرتم، غلط کردم، اصن هرچی تو بگی...

۷. این کار اداریم حل شه، در اصل در زندگی روم باز شده چون دستم توی کلی از برنامه‌هایی که برای زندگیم دارم باز میشه و بدون نگرانی می‌تونم برم دنبال آرزوهام

۸. مهمتر از همه امروز امتحان عملی رانندگی رو قبول شدم، همین روزا میرم که گواهینامه‌ام رو اوکی کنم و راحت شم...

lost ..
۲۰ دی ۰۰ ، ۰۶:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر