قهر و گریه در ذات دخترهاست
وقتی هیچ حربهای در مقابل زورگویی و تنهاییشون ندارن...
قهر و گریه در ذات دخترهاست
وقتی هیچ حربهای در مقابل زورگویی و تنهاییشون ندارن...
تو اوج استیصالم، اون جایی که دیگه حتی اشکی هم ندارم اونجایی که کاری از دستم برنمیاد! اونجایی که به خودم میگم دیدی از چیزی که میترسیدی به سرت اومد...
این روزها خیلی سعی میکنم مشکلاتم رو بدون گریه حل کنم اینکه میگم سعی میکنم یعنی یه تلاش واقعا سخت، برای گریه نکردن، هر لحظه ترمز خودم رو میکشم که آروم باش، عصبانی نشو، ناراحت نشو، متوقع نشو، منتظر نباش، قانع باش، بیخیال باش، حساس نشو، فکرنکن، با خودت تو ذهنت جدل نکن، تحلیل نکن، احساساتی نباش، اضطراب نداشته باش... سخته؛
اشک تا پشت پلکهام میاد و پسشون میزنم، تلاش میکنم آروم باشم و بهش فکرنکنم، تلاش میکنم که صبر رو هرچند کم یاد بگیرم، تلاش میکنم که بپذیرم حل این مشکلات به زمان نیاز داره، سعی میکنم که عجول نباشم، ولی واقعا سخته...
نه اینطوری نمیشه، بزارید یکبار دیگه با اشک بنویسم که من مستاصل میشم توی بعضی مسئلهها... هزارتا نکته خوب هست ولی همون یکی دوتای منفی... هرلحظه سعی میکنم به خودم همه اون مثبتها رو یادآوری کنم تا مغزم سیاه نشه از هجوم افکار و حرفهایی که کلمه به کلمه جلوم چیده میشه تا آرامش رو ازم بگیره! به خودم دلداری میدم که حل میشه، امید دارم که حل بشه، صدسال اولش سخته دیگه!
یه بنده خدایی خیلی وقته پیداش نیست! بعد چهارسال رفاقت و گذروندن سختیها و خوشحالیها کنار هم، تصمیم گرفته جوابمون رو نده! نه جواب من رو، نه هیچکدوم از بچهها رو! فقط میدونم زندهاس و خب همین برام کافیه! دلیلش؟ حدس دلیلش سخت نیست! حق داره؟ شاید! منم یکبار به همین دلیل و البته دلایل دیگه با رفیق گرمابه و گلستونم قطع ارتباط کردم. ناراحتم؟ بیشتر دلم تنگ میشه برای وقتایی که کنار هم خوش بودیم! یا دورهمی جمع چهارنفرهمون که جاش الان بینمون خالیه! ولی خب الان انقدر سمن دارم که یاسمن توش کمرنگه! بسکه بچهداری وقتم رو پر کرده! گفته بودم که رابطهای که ترک بخوره، حتی اگر ترمیم هم بشه مثل قبلش نمیشه! همینه که مثل چهارسال پیش پیگیر نشدم چون شرایط مثل چهارسال پیش نیست! اونوقت این رفاقت درسته هنوز نهال بود ولی سالم بود، بدون خراش، ولی بعد اون سوءتفاهم، حتی اگر برای هم توضیحش هم داده باشیم بازهم جای تَرَکش مونده و پر نمیشه! اینارو مینویسم شاید که اینجا بخونیش! جواب تماس و پیام که نمیدی! این رفاقت چهارساله برای من و تو پربار بود، روزهای سختی و غممون همونقدر زیاد بود که روزها خوشیمون، اسم تو تا آخرش برای من موندگاره! هروقت که عکسای عقدم رو ببینم که تو قند سابیدی بالای سرم یا عروسیم که با بچهها اومدی، وقتی رفتیم برای جهیزیه نورا یا عقد ریحان(که بازم تو قند سابیدی). وقتایی که میرفتیم اطراف حرم دور دور، کافههایی که باهم چرخیدیم، درد و دلایی که باهم گفتیم، وقتی اولینبار خبر عقدم رو دادم و تو اشک تو چشمات جمع شده بود! وقتی خواب بچهدار شدنم رو دیده بودی! خندهها و گریههامون برای من موندگاره. هرچند که این آخریا خوب پیش نرفت! تو حق داشتی؟ احتمالا! من حق داشتم؟ باز هم احتمالا! بزار یبار برات بگم، آدما وقتی زندگیشون تغییر میکنه نمیتونن از تغییرات و دغدغههاشون حرف نزنن! این شد که تا مجرد بودیم مثل هم حرف میزدیم، وقتی هم که دچار دغدغههای جدید شدیم باز هم داشتیم مثل قدیم از روزمرههامون حرف میزدیم، فقط دیگه روزمرههامون شبیه هم نبود! بابت نورا هم! چیزی نیست که من بخوام برات بگم! فقط اینکه تو میدونی همه بچهها تا میشده سعی کردن خبرای ناراحت کننده رو بهت نگن! اینم جزء همونا! نه اینکه نامحرم باشی! رعایت حالت رو کردن! هرچند که اگر همچنان با ما میگشتی قرار بود که بهت بگیم! راستی اون آخرین بارهایی که هم رو حضوری دیدیم و من کلا درحال پریدن به همه بودم!! الان متوجه شدم که حاصل هفتههای آخر بارداری بود و الان به اخلاق نرمالم برگشتم! به دل نگیر! توی لوسِ نُنُر دقیقا وقتی فاز جواب ندادن برداشتی که من سختترین و پراسترسترین روزهای زندگیم رو میگذروندم و حقیقتا حقت چندتا فحشِ حسابیه که در ملاعام زشته! پسرم همه خالههاش رو دیده به جز تو رو! خواستم بهت اطلاع بدم! به هرحال که اگر از قاطی کردنت دست برداشتی، ما جاتو تو جمعمون خالی کردیم! خوددانی!
پسرکم نزدیک به دو ماهشه، از اول محرم باهم منتظر بودیم، منتظر شبِ هفتم، شب علیاصغر و رباب، چرا؟ چون تازه میفهممش، آدم تا وقتی بچهدار نشه خیلی روضهها براش ملموس نیست اما امان از روضهای که قابل لمس باشه برات... هی نگاه بچت میکنی، هی گلوش رو میبینی میگی ولی این خیلی کوچیکه، خیلی لطیفه... هی یادت میفته یبار که شیرش دیر شد چطور از گریه ضعف کرد، هی مرور میکنی میگی ولی خیلی سخته... این روزا خیلی به رباب متوسل میشم، خیلی روضهاش رو با خودم مرور میکنم، با خودم میگم کاش این روضهها واقعی نبود،
چه دردیه این روضهها
چه عجیبه که نمیمیریم...
این چندوقت هرجا کم میاوردم و خسته میشدم، پناه میاوردم خونه مامان، کمخوابیها و مریضیهام رو میومدم اینجا تا جبران کنم، هروقت پسرکم خیلی بیقراری میکرد مامانم کمکم بود؛ حالا بعد ۳۰ و اندی روز دارن میرن مسافرت و حدود یک هفته دیگه کنارم نیستن، از تنهایی بچه نگهداشتن میترسم، از وقتایی ک گریه میکنه و نمیدونم دردش چیه، از وقتایی که نمیخوابه، از بیخوابیهایی که تو بیداری چند ثانیه به حالت بیهوشی میرم، از وقتایی که احساس تنهایی تو خونه خفهام میکنه... صبور نیستم، یاد نگرفتم رنجها رو چطور مدیریت کنم، غرق میشم توش... یاد نگرفتم چطور حال بدمو خوب کنم... بچهداری یه کلاس درسِ سخته، درس صبر، درس دوری از تنپروری، درس ایثار، درس خوشاخلاق بودن با وجود خستگی
خیلی باید دلت بزرگ باشه تا بتونی، تا دووم بیاری... من دلم کوچیکه هنوز، خیلی کوچیک
همه میگن دو سه ماهِ اولش سخته، من فقط امیدوارم، امید دارم که یا به این شرایط عادت کنم یا خدا یه صبر عظیمی بهم بده که تو سختی بچهداری ناشکری نکنم...
شب بیداریها شروع شده، اینکه بین خواب و بیداری پستونک رو توی دهنش تنظیم کنی که خوابش خراب نشه یا تو گرما کولر روشن نکنی که سردش نشه و... هزارتا داستان و برنامه فرزندداری
گاهی خسته میشم، کلافه میشم ولی بعد با خودم میگم مگه چقدر این روزها طول میکشه! چقدر زمان داری که توی بغلت خوابش ببره یا وقتایی ک گشنشه دهنش رو بند صورتت کنه یا جمع انگشتاش اندازه دوتا بند انگشتت باشه و... با خودم میگم این لحظهها رو از دست نده، این شیرینی و زیبایی هر حرکتش
عیب نداره چندوقتی از تنپروری و منم منم دور بشی و زندگیت صرف یه کار مهمتر و زیباتر بشه.
روز ولادت حضرت معصومه خواسته بودم که شیرینی ولادتشان، تولدت را با تولد برادرشان پیوند بزنند، عیدی هم که آدم خوب و بد ندارد، به همه میدهند، این شد که شام ولادت چشم به این جهان گشودی!
عزیزمن، پسر دوست داشتنیام
از لحظهای که تو را در آغوشم گذاشتند و تو با چشمان هوشیارت نگاهم کردی انگار که جوانهای خورده باشد توی قلبم سبزِ سبز.. هربار که در آغوشم میگیرمت جوانه دلم رشد میکند و من عهد کردم تو را برای خودم نخواهم، برای پا به رکابی بخواهم، خیلی نگذشته از آخرین باری که باهم رسیده بودیم پابوس امام رضا و یادت هست که چه گفتمت؟ گفته بودم درگاه این خانه بوسیدنیست یادت نرود سر خم کنی مقابل این آستان، حالا که پا گذاشتی در این دنیا راه، همان راه قبل است، به زودی راهی خواهیم شد پابوس همان که تو نذر اویی.. انشاءالله
دیگه روزشمار شروع شده، دو هفتهی پایانی زندگیِ دو نفره و تبدیل شدن به یه خانوادهی سه نفره! نگرانم و کمی میترسم و اون پنهانِ درونم ذوق و شوق بغل کردن یه موجود کوچولو رو داره، موجودی که ماههاست درونم میچرخه، لگد میزنه و فشار میاره و صدای آخ رو در من بلند میکنه و مدتهاست خوابم رو خراب کرده و از منِ پر جنب و جوش یه آدم شکستنی ساخته! ولی بلاخره داره تموم میشه، ساکش رو بستم. یه عالمه لباسای کوچولو و وسایل مراقبتی که گوشه خونه منتظرن تا روز موعود برسه! هرچند هنوز مفهوم مادر شدن به خوردِ وجودم نرفته و همچنان منم با احساسات دوران مجردی! نه حتی متاهلی! ولی امیدوارم که خود ب خود اُخت بشم با این مفهوم و مسئولیت جدیدی که میفهممش اما حسش نمیکنم...
باور حضور سخت است، باور اینکه فاصلهام با حرم پدری از پنج دقیقه کمتر است، سخت است! باور اینکه امروز رو به گنبدش امینالله خواندم هم سخت است، اینکه فردا راهی بینالحرمین هستم هم همینطور!
من کجا و این بهشت کجا!
خدایا داری چکار میکنی؟