مامان میگه هرچی لباس میبینم به دلم نمیشینه!
یه لحظه مکث کرد گفت لباس که به دل آدم نمیشینه!
میگم پس چی؟
میگه اون عشقه که به دل آدم میشینه!
یک دقیقه سکوت برای جمله سنگین دایی در شرف عاشقی!
مامان میگه هرچی لباس میبینم به دلم نمیشینه!
یه لحظه مکث کرد گفت لباس که به دل آدم نمیشینه!
میگم پس چی؟
میگه اون عشقه که به دل آدم میشینه!
یک دقیقه سکوت برای جمله سنگین دایی در شرف عاشقی!
پرنده تو کوچه پر نمیزد، تا اینکه من چرخ ماشین رو یه جوری انداختم تو جوب که نه جلو میتونستم برم نه عقب!
دقیقا صدای تق افتادن چرخ تو جوب که اومد، اون همسایه با موتورش درجا وایساد کنارمون و همسایهی دیوار به دیوارمون از ناکجاآباد پیداش شد و اون همسایه دیگه و اون یکی و اون یکی و اون یکی، قشنگ ۷، ۸ تا آقا به فاصله یک دقیقه کنار ماشین بودن، شرایط جوری شد که کلا از ماشین پیاده شدم، ماشین رو دادم دستشون که هرکار دوست دارن بکنن!
شب امتحان، اونم درسی که منبعش عربیه و تو طول ترم کتابش گوشه قفسه خاک خورده و دقیقا درسی که به خاطر غیبت اضافه نزدیک بوده حذف بشه و نمره صفر درج بشه که با کلی خواهش میکنم به حق یه تازه عروس که کلی کار داره از حذفش بگذرین، از دم وروی حذف برش گردوندی رو میخوای بشینی بخونی و همینجوری تیری در تاریکی سرچ میکنی ترجمه کتاب فلان و میبینی ترجمه داره و طاقچه دارتش و میری میبینی تو طاقچه بینهایت گذاشتنش! و تو از داییت اشتراکش رو گرفتی!
این اگر معجزه نیست پس چیه!
برادرشوهرت پاشه از اصفهان بیاد، اون دوتا برادر دیگهاش هم باشن، پیاس هم باشه
فاتحه اون شوهر رو باید خوند!...
فکر میکنم برای کسایی که کار بیرون از خونه و سرشلوغی برنامههای کاری رو تجربه کردن، راحتترین و لذتبخشترین کار، کار خونه و خونهداریه!
به دور از تمام استرسها، بیخوابیها، جواب پس دادنها، پیگیریها و...
نه اینکه دنبال کار و مشغله نره آدم، نه! ولی بعد تجربههای کاری مختلف به این نتیجه میرسی نگرانی برای اینکه ناهارت سر ساعت آماده باشه یا نباشه، خیلی راحتتر از اینه که پروژه رو به کارفرما برسونی یا نرسونی!
کار، تمامش نگرانیه؛ ولی کار خونه ذهن آدم رو خالی میکنه. یه ظرف شستن ساده، یه دستمال کشیدن آینه، یه مرتب کردن میز، در عین اینکه خونه رو منظم میکنه، ذهن رو هم منظم میکنه، تمرکز رو بیشتر میکنه و آسودگیخاطر میاره.
حداقل برای من که اینطوره
منتها شرایط جوریه که تجربه این حجم از آسودگی از دسترس خارجه
البته اینکه تا دور از این شرایط نباشی، قدرش رو هم نمیدونی، خیلی تاثیر داره!
اگر من از اولش تو این شرایط زندگی میکردم احتمالا هرگز متوجه آسودگیش نمیشدم و حتی برعکس، شاید احساس بیهودگی هم میکردم!
فکر میکنم ترکیبی از داشتن برنامههای مختلف در کنار یک مدیریت زمان عالی و حس موفقیت تو به نتیجه رسوندن همه کارها، باعث یک لذت همیشگی میشه!
همیشه اوایل ارتباط تا بیاین اخلاق همدیگه دستتون بیاد یا حساسیتهای هم رو متوجه بشین، یسری ناراحتیها پیش میاد. اونجاست که میفهمید همه اون کتابهای رمان و فیلمهای عاشقانه در برابر زندگی واقعی نه اینکه همهاش دروغ باشه، اما قسمتیش دروغه!
حالا سه راه بیشتر ندارید
اول اینکه کارهای نکرده و کردهاش رو به روش بیارید و یه دعوای حسابی راه بندازید که هم گربه دم حجله کشته بشه هم اول کاری از هرچی ازدواجه بیزار بشید هم موجبات قهر رو بسته به طرفتون از چند ساعت تا چند روز به وجود بیارید
دوم اینکه سکوت کنید و کنار بیاید و چیزی نگید و به قول معروف بسوزید و بسازید و اونجایی که زندگی بهتون سخت میشه همه این حرفهای نگفته سرریز بشن و یهو ببینید هم خودتون رو سوزونید هم اون بندهخدا وارد شک عظیم بشه
یا راه سوم، بشینید، فکرکنید، با شناختی که از طرفتون دارید، با یه سناریوی مناسب، ترجیحا از در شوخی و خنده، در آرامش، افکارتون رو درمیون بزارید که یا به نتیجه دلخواه میرسید یا نمیرسید! اگه رسیدید که خب حله، اگر هم نرسیدید صبر پیشه سازید که یه روزی این صبر جواب میده!
باشد که رستگار شویم!
از وسطِ وسطِ لحظهی رد کردن دو غول این دو هفته اخیر مینویسم
اولی یه پروژه سنگین که کل خانواده هر روز با جزئیات میپرسیدن چه کردی و چه شد، بلاخره امروز طرفای ۵ صبح بعد سه شب نخوابیدن فرستادمش رفت، حالا اگه غلط غلوطی هم داشت دیگه مهم نیست!
دومی هم شاخ امتحانهای این ترم که هم سخت بود هم من کل ترم نخونده بودمش و هم پیشنیاز درسای ترم بعد بود و ده دیقه پیش صفحهاش رو بستم، بنظر نمیاد بد داده باشمش که خب چون ازش گذشتم بازم دیگه مهم نیست!
الان تو اون لحظهایم که در لحظه خلاصی بلاخره میخوای سر بزاری روی بالشت و زیر باد سرد کولر، زیر پتو، با گوشی سایلنت، بدون جواب هیچ تماس و پیامکی، بدون هیچ جلسهای، تا جاااای ممکــــن بخوابی! چه لذتی، چه لذتی...
البته هیچ لذتی پایدار نیست چون بعد این خواب سنگین، باید لیست کارهای عقبمونده و برنامه برای امتحانهای بعدی رو بنویسم!
کی بشه کلا ریلکس کنم!...
آقای همسر اومده سمت شما، من رو هم با خودش نیاورد پیشتون و خب میدونم از نطلبیدن شده بودن عزیزدل
میدونم در من چخبره اما نمیدونم اونور چخبره! حساب آدم بدها هم هنوز حسابه یا برای تنبیه هم که شده میزارنشون کنار! من دلم تنگه عزیزدلم، برای اون طلایی ایوونت، برای پابرهنه رفتن روی سنگهای حرمت، برا پرندههای پروازکنون، برای نشستن اون گوشه، روبهروی ایوون، برای حرف زدن، برای ممنونها، برای خواستهها و عیدیها، دعاها و برنامهها، برای تکیهدادن به دیوار شبستان، برای امینالله، برای خیلی چیزها
من دلم تنگه و میترسم نرسم بیام و ازتون اربعین بخوام، میترسم از نرسیدنهای بعدی، از محرومشدنهای بیشتر، از جامونده شدن...
آقاجان بدها رو نمیخرین؟
حقیقتا دارم از صدای موتور متنفر میشم و کوچه ما پر از موتور و موتورسواره هرباری که صدای موتور میاد میگم نکنه خودشه! و باز دوباره امیدم ناامید میشه و میگم نه نیست! چرا صدای همه موتورها شبیه همه، چرا من عادت نمیکنم و از بین همه این صداها منتظرم همچنان...
اه اه اه، متنفرم!