بعد مدتها
۱. پر شدم از کارهای عقبمونده و هیچ توانی برای انجام دادنش در خودم نمیبینم! اینبار بیشتر از اینکه حسم روانی باشه واقعا جسمیه! درد استخوانها و خواب زیاد و تپق زدنهای مداوم توی صحبت کردن که قبلا اصلا نداشتم نشون میده هرچی آهن و کلسیم و فسفر داشتم رو یه فسقلیای که سه ماه دیگه پا به دنیا میزاره قورت داده! این اولیشه و مثلا توان دارم! وای به حال بعدیا!
۲. هنوز وقت نکردم برم آتلیه و عکسای سر عروسی رو انتخاب کنم! نزدیک به سه هفته گذشته و هنوز داریم وسایل موردنیاز خونه رو تکمیل میکنیم و نمیدونم چرا تموم نمیشه! انقدر که ریزهکاری و جزئیات داره! با این حال فردا اولین مهمونی دوران متاهلی رو میخوام برگزار کنم! به طور عجیبی دست به سیاه و سفید کارهام نزدم و اصلا اعتماد به نفسم رو از دست نمیدم و انشاءالله که فردا به خیر میگذره!
۳. دلم لک زده برای دورهمی با رفقا و جور نمیشه! نه که نشه ولی نزدیک نیمه شعبانه و شدیدا سر همه شلوغه و وقت گذاشتن به تفریح مستوجب عذاب وجدان! در نتیجه هیچکدوم پیشنهاد دورهم جمع شدن نمیدیم و سرمون به کار خودمون بنده! از اونور فوقالعاده دلم تنگ شده برای روزهای اوج کاریم و رفت و آمدها و جمعهامون اما این عدم ثبات شرایط و خو گرفتن و ب سبک متاهلی باعث میشه همچنان دور بمونم از اوجها
۴. خیلی اتفاقات و حرفها هست که دلم میخواد بنویسم و نمینویسم! کاش که دوباره حس نوشتنم برگرده!