از دست رفته...

از دست رفته...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵۸ مطلب با موضوع «روزمریات» ثبت شده است

همیشه متوجه میشم که وقتی از راه درست فاصله می‌گیرم سختی‌های زندگیم زیاد می‌شه؛ از وقتی که بچه‌دار شدم خیلی کمتر به موسسه و بچه‌ها سر می‌زنم، وقتی مدت طولانی نمیرم متوجه میشم چقدر تعارض‌های زندگیمون بیشتر می‌شه! برای من رمز زندگی خوب، راه درسته که خیلی وقت‌ها می‌شه که ازش فاصله می‌گیرم، می‌فهمم، ولی کنترلش گاهی خیلی سخت می‌شه، از ته قلبم می‌خوام برگردم به اون روزایی که آدم بهتری بودم، اون روزهایی که حال بهتری داشتم

lost ..
۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
lost ..
۱۷ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۰۴

انتخابم غلط بوده؟ فکرنمیکنم! هیچ ازدواجی نه درست مطلقه نه غلط مطلق! هنوزم فکرمیکنم قسمتای درستش به غلطش می‌چربه، خیلی زیاد! اما نمیتونم بگم تضادهای این ارتباط اذیتم نمیکنه! شاید چون سال اوله؟ خیلیا میگن اونام تو سال‌های اول خیلی چالش داشتن، میگن درست میشه! میگن به یه حد وسطی می‌رسید که قسمت عظیمی از چالش‌ها حل میشه! من چی؟ من امیدوارم، تلاش میکنم مثبت‌نگر باشم! تلاش میکنم حلش کنم ولی سخته! چرا؟ هرچه من برونگرام، اون درونگرا! شاید بگم تلاشم یک‌طرفه‌اس! کاملا یک طرفه؟ نه کاملا، ولی درصد زیادیش با منه! بخشیش هم مال اینه که من عجولم و اون صبور! من میخوام مشکلات زودی حل بشه و اون همچنان ساکت و آروم در حال صبر کردنه! میدونم یه جایی هردومون اونقدری خم میشیم که به هم برسیم ولی تو این پروسه چقدر از اعصابم رنده و سابیده بشه خدا داند! 

lost ..
۱۵ شهریور ۰۲ ، ۱۵:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

اربعین؟

امسال اولین سالیه که تلاشی برای رفتن نمیکنم، نمیتونم با بچه سه ماهه! همسر اما رفته مثل هرسال، اومدم خونه مامان و واقعیتش سختمه، خیلی سخت...

اولین‌باریه که همسر این مدت طولانی نیست، خودم دلتنگم و خلقم شدیدا تنگ و این بچه نفسم رو بند میاره، از وقتی پدرش رفته، پسرم هم مثل خودم بی‌قراره. اگر بچه نداشتم شاید انقدر سخت نمیگذشت، اما وقتی همسرت نقش پدر هم می‌گیره انگار هم‌زمان دو نفر توی خونه نیستن و مسئولیت اون هم روی دوش توئه.. تنها نیستم و تنهام، دورم شلوغه و دلم جای دیگه‌اس، امیدوارم طاقت بیارم، امیدوارم زود بگذره...

lost ..
۰۷ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۰۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

قهر و گریه در ذات دخترهاست

وقتی هیچ حربه‌ای در مقابل زورگویی و تنهاییشون ندارن...

lost ..
۱۸ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

تو اوج استیصالم، اون جایی که دیگه حتی اشکی هم ندارم اون‌جایی که کاری از دستم برنمیاد! اون‌جایی که به خودم میگم دیدی از چیزی که می‌ترسیدی به سرت اومد...

lost ..
۰۹ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این روزها خیلی سعی میکنم مشکلاتم رو بدون گریه حل کنم اینکه میگم سعی میکنم یعنی یه تلاش واقعا سخت، برای گریه نکردن، هر لحظه ترمز خودم رو میکشم که آروم باش، عصبانی نشو، ناراحت نشو، متوقع نشو، منتظر نباش، قانع باش، بیخیال باش، حساس نشو، فکرنکن، با خودت تو ذهنت جدل نکن، تحلیل نکن، احساساتی نباش، اضطراب نداشته باش... سخته؛ 

اشک تا پشت پلک‌هام میاد و پسشون میزنم، تلاش میکنم آروم باشم و بهش فکرنکنم، تلاش میکنم که صبر رو هرچند کم یاد بگیرم، تلاش میکنم که بپذیرم حل این مشکلات به زمان نیاز داره، سعی میکنم که عجول نباشم، ولی واقعا سخته... 

نه اینطوری نمیشه، بزارید یکبار دیگه با اشک بنویسم که من مستاصل میشم توی بعضی مسئله‌ها... هزارتا نکته خوب هست ولی همون یکی دوتای منفی... هرلحظه سعی میکنم به خودم همه اون مثبت‌ها رو یادآوری کنم تا مغزم سیاه نشه از هجوم افکار و حرف‌هایی که کلمه به کلمه جلوم چیده میشه تا آرامش رو ازم بگیره! به خودم دلداری میدم که حل میشه، امید دارم که حل بشه، صدسال اولش سخته دیگه! 

lost ..
۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

پسرکم نزدیک به دو ماهشه، از اول محرم باهم منتظر بودیم، منتظر شبِ هفتم، شب علی‌اصغر و رباب، چرا؟ چون تازه می‌فهممش، آدم تا وقتی بچه‌دار نشه خیلی روضه‌ها براش ملموس نیست اما امان از روضه‌ای که قابل لمس باشه برات... هی نگاه بچت میکنی، هی گلوش رو میبینی میگی ولی این خیلی کوچیکه، خیلی لطیفه... هی یادت میفته یبار که شیرش دیر شد چطور از گریه ضعف کرد، هی مرور میکنی میگی ولی خیلی سخته... این روزا خیلی به رباب متوسل میشم، خیلی روضه‌اش رو با خودم مرور میکنم، با خودم میگم کاش این روضه‌ها واقعی نبود، 

چه دردیه این روضه‌ها

چه عجیبه که نمیمیریم... 

lost ..
۰۳ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۶ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر

این چندوقت هرجا کم میاوردم و خسته میشدم، پناه میاوردم خونه مامان، کم‌خوابی‌ها و مریضی‌هام رو میومدم اینجا تا جبران کنم، هروقت پسرکم خیلی بی‌قراری می‌کرد مامانم کمکم بود؛ حالا بعد ۳۰ و اندی روز دارن میرن مسافرت و حدود یک هفته دیگه کنارم نیستن، از تنهایی بچه نگهداشتن می‌ترسم، از وقتایی ک گریه میکنه و نمیدونم دردش چیه، از وقتایی که نمی‌خوابه، از بی‌خوابی‌هایی که تو بیداری چند ثانیه به حالت بی‌هوشی میرم، از وقتایی که احساس تنهایی تو خونه خفه‌ام می‌کنه... صبور نیستم، یاد نگرفتم رنج‌ها رو چطور مدیریت کنم، غرق میشم توش... یاد نگرفتم چطور حال بدمو خوب کنم... بچه‌داری یه کلاس درسِ سخته، درس صبر، درس دوری از تن‌پروری، درس ایثار، درس خوش‌اخلاق بودن با وجود خستگی

خیلی باید دلت بزرگ باشه تا بتونی، تا دووم بیاری... من دلم کوچیکه هنوز، خیلی کوچیک

همه میگن دو سه ماهِ اولش سخته، من فقط امیدوارم، امید دارم که یا به این شرایط عادت کنم یا خدا یه صبر عظیمی بهم بده که تو سختی بچه‌داری ناشکری نکنم...

lost ..
۱۳ تیر ۰۲ ، ۲۱:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

شب بیداری‌ها شروع شده، اینکه بین خواب و بیداری پستونک رو توی دهنش تنظیم کنی که خوابش خراب نشه یا تو گرما کولر روشن نکنی که سردش نشه و... هزارتا داستان و برنامه فرزندداری

گاهی خسته میشم، کلافه میشم ولی بعد با خودم میگم مگه چقدر این روزها طول میکشه! چقدر زمان داری که توی بغلت خوابش ببره یا وقتایی ک گشنشه دهنش رو بند صورتت کنه یا جمع انگشتاش اندازه دوتا بند انگشتت باشه و... با خودم میگم این لحظه‌ها رو از دست نده، این شیرینی و زیبایی هر حرکتش

عیب نداره چندوقتی از تن‌پروری و منم منم دور بشی و زندگیت صرف یه کار مهمتر و زیباتر بشه.

lost ..
۱۶ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۰۳ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر