قهر و گریه در ذات دخترهاست
وقتی هیچ حربهای در مقابل زورگویی و تنهاییشون ندارن...
قهر و گریه در ذات دخترهاست
وقتی هیچ حربهای در مقابل زورگویی و تنهاییشون ندارن...
تو اوج استیصالم، اون جایی که دیگه حتی اشکی هم ندارم اونجایی که کاری از دستم برنمیاد! اونجایی که به خودم میگم دیدی از چیزی که میترسیدی به سرت اومد...
این روزها خیلی سعی میکنم مشکلاتم رو بدون گریه حل کنم اینکه میگم سعی میکنم یعنی یه تلاش واقعا سخت، برای گریه نکردن، هر لحظه ترمز خودم رو میکشم که آروم باش، عصبانی نشو، ناراحت نشو، متوقع نشو، منتظر نباش، قانع باش، بیخیال باش، حساس نشو، فکرنکن، با خودت تو ذهنت جدل نکن، تحلیل نکن، احساساتی نباش، اضطراب نداشته باش... سخته؛
اشک تا پشت پلکهام میاد و پسشون میزنم، تلاش میکنم آروم باشم و بهش فکرنکنم، تلاش میکنم که صبر رو هرچند کم یاد بگیرم، تلاش میکنم که بپذیرم حل این مشکلات به زمان نیاز داره، سعی میکنم که عجول نباشم، ولی واقعا سخته...
نه اینطوری نمیشه، بزارید یکبار دیگه با اشک بنویسم که من مستاصل میشم توی بعضی مسئلهها... هزارتا نکته خوب هست ولی همون یکی دوتای منفی... هرلحظه سعی میکنم به خودم همه اون مثبتها رو یادآوری کنم تا مغزم سیاه نشه از هجوم افکار و حرفهایی که کلمه به کلمه جلوم چیده میشه تا آرامش رو ازم بگیره! به خودم دلداری میدم که حل میشه، امید دارم که حل بشه، صدسال اولش سخته دیگه!
پسرکم نزدیک به دو ماهشه، از اول محرم باهم منتظر بودیم، منتظر شبِ هفتم، شب علیاصغر و رباب، چرا؟ چون تازه میفهممش، آدم تا وقتی بچهدار نشه خیلی روضهها براش ملموس نیست اما امان از روضهای که قابل لمس باشه برات... هی نگاه بچت میکنی، هی گلوش رو میبینی میگی ولی این خیلی کوچیکه، خیلی لطیفه... هی یادت میفته یبار که شیرش دیر شد چطور از گریه ضعف کرد، هی مرور میکنی میگی ولی خیلی سخته... این روزا خیلی به رباب متوسل میشم، خیلی روضهاش رو با خودم مرور میکنم، با خودم میگم کاش این روضهها واقعی نبود،
چه دردیه این روضهها
چه عجیبه که نمیمیریم...
این چندوقت هرجا کم میاوردم و خسته میشدم، پناه میاوردم خونه مامان، کمخوابیها و مریضیهام رو میومدم اینجا تا جبران کنم، هروقت پسرکم خیلی بیقراری میکرد مامانم کمکم بود؛ حالا بعد ۳۰ و اندی روز دارن میرن مسافرت و حدود یک هفته دیگه کنارم نیستن، از تنهایی بچه نگهداشتن میترسم، از وقتایی ک گریه میکنه و نمیدونم دردش چیه، از وقتایی که نمیخوابه، از بیخوابیهایی که تو بیداری چند ثانیه به حالت بیهوشی میرم، از وقتایی که احساس تنهایی تو خونه خفهام میکنه... صبور نیستم، یاد نگرفتم رنجها رو چطور مدیریت کنم، غرق میشم توش... یاد نگرفتم چطور حال بدمو خوب کنم... بچهداری یه کلاس درسِ سخته، درس صبر، درس دوری از تنپروری، درس ایثار، درس خوشاخلاق بودن با وجود خستگی
خیلی باید دلت بزرگ باشه تا بتونی، تا دووم بیاری... من دلم کوچیکه هنوز، خیلی کوچیک
همه میگن دو سه ماهِ اولش سخته، من فقط امیدوارم، امید دارم که یا به این شرایط عادت کنم یا خدا یه صبر عظیمی بهم بده که تو سختی بچهداری ناشکری نکنم...
شب بیداریها شروع شده، اینکه بین خواب و بیداری پستونک رو توی دهنش تنظیم کنی که خوابش خراب نشه یا تو گرما کولر روشن نکنی که سردش نشه و... هزارتا داستان و برنامه فرزندداری
گاهی خسته میشم، کلافه میشم ولی بعد با خودم میگم مگه چقدر این روزها طول میکشه! چقدر زمان داری که توی بغلت خوابش ببره یا وقتایی ک گشنشه دهنش رو بند صورتت کنه یا جمع انگشتاش اندازه دوتا بند انگشتت باشه و... با خودم میگم این لحظهها رو از دست نده، این شیرینی و زیبایی هر حرکتش
عیب نداره چندوقتی از تنپروری و منم منم دور بشی و زندگیت صرف یه کار مهمتر و زیباتر بشه.
روز ولادت حضرت معصومه خواسته بودم که شیرینی ولادتشان، تولدت را با تولد برادرشان پیوند بزنند، عیدی هم که آدم خوب و بد ندارد، به همه میدهند، این شد که شام ولادت چشم به این جهان گشودی!
عزیزمن، پسر دوست داشتنیام
از لحظهای که تو را در آغوشم گذاشتند و تو با چشمان هوشیارت نگاهم کردی انگار که جوانهای خورده باشد توی قلبم سبزِ سبز.. هربار که در آغوشم میگیرمت جوانه دلم رشد میکند و من عهد کردم تو را برای خودم نخواهم، برای پا به رکابی بخواهم، خیلی نگذشته از آخرین باری که باهم رسیده بودیم پابوس امام رضا و یادت هست که چه گفتمت؟ گفته بودم درگاه این خانه بوسیدنیست یادت نرود سر خم کنی مقابل این آستان، حالا که پا گذاشتی در این دنیا راه، همان راه قبل است، به زودی راهی خواهیم شد پابوس همان که تو نذر اویی.. انشاءالله
دیگه روزشمار شروع شده، دو هفتهی پایانی زندگیِ دو نفره و تبدیل شدن به یه خانوادهی سه نفره! نگرانم و کمی میترسم و اون پنهانِ درونم ذوق و شوق بغل کردن یه موجود کوچولو رو داره، موجودی که ماههاست درونم میچرخه، لگد میزنه و فشار میاره و صدای آخ رو در من بلند میکنه و مدتهاست خوابم رو خراب کرده و از منِ پر جنب و جوش یه آدم شکستنی ساخته! ولی بلاخره داره تموم میشه، ساکش رو بستم. یه عالمه لباسای کوچولو و وسایل مراقبتی که گوشه خونه منتظرن تا روز موعود برسه! هرچند هنوز مفهوم مادر شدن به خوردِ وجودم نرفته و همچنان منم با احساسات دوران مجردی! نه حتی متاهلی! ولی امیدوارم که خود ب خود اُخت بشم با این مفهوم و مسئولیت جدیدی که میفهممش اما حسش نمیکنم...
پابند شدم. اولین سالی که چون متاهلم نمیتونم مث هر سال کل تعطیلات رو خونهی مادربزرگ باشم! غمگینم! نمیدونم چرا به شرایط عادت نمیکنم. برای منی که تو خانواده شلوغ و پرجمعیت زندگی کردم، تحمل این حجم سکوت، دیوانه کنندهاس. دلم دیوانهوار تنگ شده برای فسقلیهای خونمون و مامانم که حتی اسمشم میاد اشک تو چشمام جمع میشه، هیچوقت نمیدونستم انقدر وابستهام. نه اینکه متاهلی و دونفره بودن بد باشه! نه! الحمدلله اوضاع خوبه ولی امان از دلتنگی واسه شرایط خونهی پدری! دو سه روزه همسر مریضه و این به دلگرفتگیهام اضافه کرده، مریضداری و چند روز بیرون نرفتن از خونه! توی اجتماع و بین رفقا نبودن هم مزید علته، شرایطش مدتهاست جور نیست و من از این حجم سکوت دارم خفه میشم! چند روزه پشت پلکهام از تلنبار شدن این حجم دلتنگی دریای اشکه و خشک نمیشه و در عین حال نمیخوام که بروز بدم
چقدر سخته وفق داده شدن با شرایط!
آقاجان، من بارها و بارها با خودم مرور کردهام و کلمه به کلمه در پس ذهنم چیدهام که بیایم اینجا و با هرچه بلدم برایتان بگویم که از من برنمیآید مسئولیت این بار امانت، که من در دنیا و آخرت خودم چنان پیچیدهام که اگر یاری شما و انوار خاندانتان نباشد از احدی کاری برای نجاتم برنمیآید، که منِ سیه دل کجا و بذر پاشیدن در این زمینه سفید کجا، که اگر به مسئولیت من باشد که فاتحه هرآنچه هست و نیست را باید خواند، که من جز در این خانه جای دیگری را بلد نیستم، که بابی انتم و امی و حالا اولادی را هم اضافه میکنم که هزاار هزاار بار فدایتان، که من سرپرستی بهتر و مهربانتر از شما نمیشناسم برای خودم و فرزندم، که مگر دستگیری شما فرزندم را از راههای پرچاه و چالهی دنیا حفظ کند، که این فرزندم و این شما آقا، که من امید دارم به نگاه پرمحبت شما