از دست رفته...

از دست رفته...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵۸ مطلب با موضوع «روزمریات» ثبت شده است

روز ولادت حضرت معصومه خواسته بودم که شیرینی ولادتشان، تولدت را با تولد برادرشان پیوند بزنند، عیدی هم که آدم خوب و بد ندارد، به همه می‌دهند، این شد که شام ولادت چشم به این جهان گشودی! 

عزیزمن، پسر دوست داشتنی‌ام 

از لحظه‌ای که تو را در آغوشم گذاشتند و تو با چشمان هوشیارت نگاهم کردی انگار که جوانه‌ای خورده باشد توی قلبم سبزِ سبز.. هربار که در آغوشم می‌گیرمت جوانه دلم رشد می‌کند و من عهد کردم تو را برای خودم نخواهم، برای پا به رکابی بخواهم، خیلی نگذشته از آخرین باری که باهم رسیده بودیم پابوس امام رضا و یادت هست که چه گفتمت؟ گفته بودم درگاه این خانه بوسیدنیست یادت نرود سر خم کنی مقابل این آستان، حالا که پا گذاشتی در این دنیا راه، همان راه قبل است، به زودی راهی خواهیم شد پابوس همان که تو نذر اویی.. ان‌شاءالله

 

lost ..
۱۲ خرداد ۰۲ ، ۰۷:۲۷ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱ نظر

دیگه روزشمار شروع شده، دو هفته‌ی پایانی زندگیِ دو نفره و تبدیل شدن به یه خانواده‌ی سه نفره! نگرانم و کمی میترسم و اون پنهانِ درونم ذوق و شوق بغل کردن یه موجود کوچولو رو داره، موجودی که ماه‌هاست درونم می‌چرخه، لگد می‌زنه و فشار میاره و صدای آخ رو در من بلند می‌کنه و مدت‌هاست خوابم رو خراب کرده و از منِ پر جنب و جوش یه آدم شکستنی ساخته! ولی بلاخره داره تموم میشه، ساکش رو بستم. یه عالمه لباسای کوچولو و وسایل مراقبتی که گوشه خونه منتظرن تا روز موعود برسه! هرچند هنوز مفهوم مادر شدن به خوردِ وجودم نرفته و همچنان منم با احساسات دوران مجردی! نه حتی متاهلی! ولی امیدوارم که خود ب خود اُخت بشم با این مفهوم و مسئولیت جدیدی که می‌فهممش اما حسش نمی‌کنم...

lost ..
۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

پابند شدم. اولین سالی که چون متاهلم نمیتونم مث هر سال کل تعطیلات رو خونه‌ی مادربزرگ باشم! غمگینم! نمیدونم چرا به شرایط عادت نمی‌کنم. برای منی که تو خانواده شلوغ و پرجمعیت زندگی کردم، تحمل این حجم سکوت، دیوانه کننده‌اس. دلم دیوانه‌وار تنگ شده برای فسقلی‌های خونمون و مامانم که حتی اسمشم میاد اشک تو چشمام جمع میشه، هیچوقت نمیدونستم انقدر وابسته‌ام. نه اینکه متاهلی و دونفره بودن بد باشه! نه! الحمدلله اوضاع خوبه ولی امان از دلتنگی واسه شرایط خونه‌ی پدری! دو سه روزه همسر مریضه و این به دل‌گرفتگی‌هام اضافه کرده، مریض‌داری و چند روز بیرون نرفتن از خونه! توی اجتماع و بین رفقا نبودن هم مزید علته، شرایطش مدت‌هاست جور نیست و من از این حجم سکوت دارم خفه میشم! چند روزه پشت پلک‌هام از تلنبار شدن این حجم دلتنگی دریای اشکه و خشک نمیشه و در عین حال نمیخوام که بروز بدم

چقدر سخته وفق داده شدن با شرایط! 

lost ..
۲۷ اسفند ۰۱ ، ۲۳:۱۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

آقاجان، من بارها و بارها با خودم مرور کرده‌ام و کلمه به کلمه در پس ذهنم چیده‌ام که بیایم اینجا و با هرچه بلدم برایتان بگویم که از من برنمی‌آید مسئولیت این بار امانت، که من در دنیا و آخرت خودم چنان پیچیده‌ام که اگر یاری شما و انوار خاندانتان نباشد از احدی کاری برای نجاتم برنمی‌آید، که منِ سیه دل کجا و بذر پاشیدن در این زمینه سفید کجا، که اگر به مسئولیت من باشد که فاتحه هرآنچه هست و نیست را باید خواند، که من جز در این خانه جای دیگری را بلد نیستم، که بابی انتم و امی و حالا اولادی را هم اضافه می‌کنم که هزاار هزاار بار فدایتان، که من سرپرستی بهتر و مهربانتر از شما نمی‌شناسم برای خودم و فرزندم، که مگر دستگیری شما فرزندم را از راه‌های پرچاه و چاله‌ی دنیا حفظ کند، که این فرزندم و این شما آقا، که من امید دارم به نگاه پرمحبت شما

lost ..
۱۸ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

۱. پر شدم از کارهای عقب‌مونده و هیچ توانی برای انجام دادنش در خودم نمی‌بینم! اینبار بیشتر از اینکه حسم روانی باشه واقعا جسمیه! درد استخوان‌ها و خواب زیاد و تپق زدن‌های مداوم توی صحبت کردن که قبلا اصلا نداشتم نشون میده هرچی آهن و کلسیم و فسفر داشتم رو یه فسقلی‌ای که سه ماه دیگه پا به دنیا میزاره قورت داده! این اولیشه و مثلا توان دارم! وای به حال بعدیا!

۲. هنوز وقت نکردم برم آتلیه و عکسای سر عروسی رو انتخاب کنم! نزدیک به سه هفته گذشته و هنوز داریم وسایل موردنیاز خونه رو تکمیل می‌کنیم و نمیدونم چرا تموم نمیشه! انقدر که ریزه‌کاری و جزئیات داره! با این حال فردا اولین مهمونی دوران متاهلی رو میخوام برگزار کنم! به طور عجیبی دست به سیاه و سفید کارهام نزدم و اصلا اعتماد به نفسم رو از دست نمیدم و ان‌شاءالله که فردا به خیر میگذره! 

۳. دلم لک زده برای دورهمی با رفقا و جور نمیشه! نه که نشه ولی نزدیک نیمه شعبانه و شدیدا سر همه شلوغه و وقت گذاشتن به تفریح مستوجب عذاب وجدان! در نتیجه هیچکدوم پیشنهاد دورهم جمع شدن نمیدیم و سرمون به کار خودمون بنده! از اونور فوق‌العاده دلم تنگ شده برای روزهای اوج کاریم و رفت و آمدها و جمع‌هامون اما این عدم ثبات شرایط و خو گرفتن و ب سبک متاهلی باعث میشه همچنان دور بمونم از اوج‌ها

۴. خیلی اتفاقات و حرف‌ها هست که دلم میخواد بنویسم و نمی‌نویسم! کاش که دوباره حس نوشتنم برگرده!

lost ..
۱۵ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

زندگی با یه موجود کوچولویی که درونت داره بزرگ میشه همونقدر که به آدم حس زندگی میده، همونقدر اگر معتقد باشی آدم خوبی نیستی، حس عذاب وجدان داره! هرباری که چیزی بشنوی که نباید، هرباری که چیزی ببینی که نباید، هرباری که چیزی بخونی که نباید، خواسته یا ناخواسته، عذاب وجدان یقه‌ات رو می‌گیره که تو داری چیکار می‌کنی! میتونی جواب خدا رو بدی تو این امانتداری؟ بار مسئولیتی که سنگینی میکنه رو شونه‌ات، نه بارِ مالی، نه زحمت جسمی، بلکه بزرگترین مسئولیت دنیا، مسئولیت تربیت یک انسان! چیزی نیست که به راحتی بتونی ازش بگذری! من فکر نمی‌کنم که دارم یه فسقل موجود رو درون خودم پرورش میدم، بلکه فکرمی‌کنم این منم که دارم با این مسئولیت بزرگتر میشم و چقدر که سنگینه این مسئولیتی که خدا در ازاش پاداش بهشت داده...

lost ..
۱۳ دی ۰۱ ، ۲۳:۰۶ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۴ نظر

یه جایی خونده بودم با این وضعیت اقتصادی، بهشت با شیب ملایم از زیرپای مادران به زیرپای پدران انتقال پیدا می‌کنه! این جمله تا وقتی مجرد بودم توی زندگیم خیلی نمود آنچنانی نداشت. پدرم بعد سال‌ها تلاش به یه نسبتا ثبات رسیده بود و ما تغییر آنچنانی مشاهده نمی‌کردیم ولی این چند وقت شاید خیلی بیشتر می‌بینم و می‌فهممش!

یادم میاد اوایل ازدواجمون یعنی روزهای اول همین سال شیفت کاری همسرم یه چیزی بین صبح تا ظهر یا ظهر تا بعدازظهر بود و بقیه روزش خالی محسوب میشد و حالا چندماهی هست که ۷ صبح میزنه بیرون و ساعت برگشتش همینطور داره عقب‌تر میره! مخصوصا از وقتی خبر رسیده قراره یه فسقل پسر به زندگیمون اضافه بشه

از یه سمت وقتی نگاه میکنم به تلاشش برای ساختن زندگیمون واقعا احساس آرامش و خوشحالی پیدا میکنم و از یه سمت دیگه این سنگینی بار و مسئولیت روی دوشش باعث میشه ناراحت بشم و دلم بخواد که کمتر به خودش سخت بگیره و خب در هر دوی این حالات احساس قدردان بودن بابت زحمتی که می‌کشه هم هست.

 

و چقدر زیباست وقتی مردها تبدیل به پدر میشن! 

lost ..
۱۱ دی ۰۱ ، ۲۰:۲۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر

شاید بتونم بگم مهمترین بحث دوران ازدواجمون رو داشتیم، دعوا نه، فقط حرف زدن درباره مشکلی وجود داشت. مشکلی که احتمالا عمده تقصیرش گردن من بود، به حق! نه ناحق! اولش خواستم مثل هر شخص دیگه‌ای انکار کنم، دیدم عقلم اجازه نمیده، خواستم به نحوه‌ی تربیت و شخصیت ذاتی ربطش بدم، دیدم فقط توجیحه، احساس شکست و ناامیدی همینطور بیشتر و بیشتر داشت لهم می‌کرد، سکوت کردم و به خودم زمان دادم، فکر کردم، به اینکه مشکل از کجا نشات گرفته، چیشد که اینجوری شد! حتی داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه انتخابم اشتباه بوده؟ نکنه من و او از دوتا تفکر کاملا متفاوت اصلا نباید ما می‌شدیم! در انتها دیدم جواب همون صحبتیه که مدت‌ها پیش از حاج‌آقا پناهیان شنیده بودم: ازدواج محل رشده! کمی دقیق‌تر، دیدم مشکلی که داریم با همسرم ازش حرف می‌زنیم، دقیقا دوتا از بزرگ‌ترین مقاومت‌های من توی زندگیه، اخلاقی که می‌دونستم اشتباهه اما به روی خودم نمی‌آوردم و اجازه نمی‌دادم که به ترک کردنش حتی فکر کنم، انگار که بقای خودم رو توی داشتنشون می‌دیدم. حالا خدا منو مواجه کرده با انجام سخت‌ترین کار زندگیم تا از این مرحله هم توی زندگی بگذرم و کاش که موفق بشم..

lost ..
۰۲ دی ۰۱ ، ۱۳:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

۱. همه‌جا حرف اربعینه، امسال دیگه تقریبا همــــه دارن میرن، همسر هم داره میره و تا اینجای کار جور نشده که برم، همسر میگه از خیر اربعین بگذر، عید میریم، ولی مگه میشه ذهنت و قلبت بیخیال بشه، وقتی تجربه‌اش کردی، وقتی توی اون حال و هوا نفس کشیدی، وقتی شب اربعین، باب القبله ضریح رو دیدی... مگه میشه...

۲. بعد دو سال و اندی مجازی برداشتن واحدها، بلاخره جرات کردم و این ترم رو حضوی برداشتم، میدونم پشیمون میشم، هم چون جسمم نمیکشه، هم کارهای موسسه هست و هم آخرای ترم میخورم به خرید جهیزیه و داستانای سرهم کردن عروسی، ولی بازم حضوری برداشتم بلکه یکم مثل بچه آدم درس بخونم! 

حساب کردم همینطور پیش برم نهایت دو ترم دیگه کارشناسیم تمومه!

۳. بعد سه هفته نسبتا مجردی زندگی کردن بدون حضور والدین و خواهربرادرها، حالا که برگشتن، این حجم از شلوغی خونه کمی تحملش سخته، البته قبلش هم زیادی ساکت بود! کلا تکلیفم با خودم مشخص نیست!

۴. توی این سه هفته نسبتا مجردی، اندازه یه نصفه روز رفتیم سفر خونه اقوام همسر و یه نصفه روز خونه اقوام من؛ از چیزی که انتظار داشتم بهتر پیش رفت و خوش گذشت واقعا 

۵. اینجوریه که یه عالمه کار دارم ولی گرما مثل بستنی آب شده باعث شل شدن بدنم میشه و درنتیجه هیچی به هیچی

 

lost ..
۱۳ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۰۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

۲۲ سالگی عزیز

تو هم با تمام خوشی‌ها و ناخوشی‌ها گذشتی و تمام شدی و با من جز کوله‌باری از خاطرات و تجربه‌ها چیزی نماند. اما وزنه خاطرات تو برای من سنگین‌تر از سال‌های گذشته است

۲۲سالگی عزیز، لحظات زیادی را در این سن از دست دادم که جزء مفیدی از زندگی به حساب نخواهد آمد و برایشان تاسف خواهم خورد، لحظات متفاوت و جذابی را با تو تجربه کردم که خاطراتش تا ابد با من خواهد ماند و تو نیز خالی از لحظات غم‌انگیز و دردناک نبودی که امیدوارم رهایشان کنم.

 

و اینک

 

۲۳ سالگی عزیز

از هم‌اکنون در انتظار انجام برنامه‌هایی که ریخته‌ام هستم، با ما راه بیا و بگذار به خوبی بگذری

با تشکــــر!

lost ..
۲۴ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۱۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۷ نظر