۱. امروز تولد خواهرکوچیکمه، البته ما دیشب براش جشن گرفتیم. یه جشن کوچیک با خانواده دوتا از دوستامون. نمیدونم چرا هیچوقت جور نمیشد برای تولدهاش کسی رو دعوت کنیم و افراد حاضر، از اعضای خانواده فراتر نمیرفت؛ اینبار که چند نفری بیشتر حضور داشتن، وقتی باهم شعر تولدت مبارک رو خوندن، خواهرم چنان سرخ و سفید شد انگار هیچوقت اینهمه مرکز توجه نبوده، مخصوصا خواهر من که خیلی تو جمع حاضر نمیشه و از شلوغی خوشش نمیاد. به هرحال من احساس کردم که خیلی کمکاری کردم براش!
۲. ۷ صبح رفتم نیروانتظامی برا یسری کار اداری، تا ساعت ۸ و نیم صبح ۶۰ نفر تو نوبت بودن و من نفر ۲۲ـام ولی فقط ۷ نفر کارشون حل شده بود، معلوم بود تا ۱۱ اینا قراره معطل باشم که به یاری حق تعالی سیستم قطع شد و نصف ملتی که کارشون گیر سیستم بود، لنگ شدن! در نتیجه ماهایی که کارمون ربطی ب سیستم نداشت، سریع کارمون انجام شد و راحت شدیم! منم خبیثم که فقط ب خودم فکرمیکنم
۳. ۱۲ بهمن از رگ گردن بهم نزدیکتره و کتابی که برای اون مناسبته هنوز آماده چاپ نشده چون ویراستار محترم درگیر امتحانا بوده و نتونسته تمومش کنه، کلی هم کار مونده ازش، از طراحیا تا بارکدا تا چینش آخر و فهرست بندی و چک نهایی که هرکدوم کلی زمان میخواد تازه اگر بیخیال مجوز ارشاد و اینا بشیم، جلد هم مونده، نمیدونم چ کنم!
۴. قهوهـمون تموم شده و من بدون قهوه کل روز خوابم و کنترلی روش ندارم، یک عالمه هم کار مونده و الان دراز کشیدم میخوام دوباره بخوابم
امیدی هم هس؟!