2
۱. دیروز امتحان مهارت رسانه داشتم، بعد یک ترم تحصیلی با خوندن جزوه درس، فهمیدم عجب کلاس پربار و مفیدی بوده، واقعا از اون حجم مطلب لذت بردم، بعد دیدم مطالبش جون میده برای نمایشگاه زدن، از وقتی ایدهاش اومده، همینطور بولدوزری مغزم داره حرف میزنه، که اینجا اینو بگیم، اون غرفه رو بزنیم و... فعلا افتادم دنبال کارهاش تا ببینم نتیجهاش چی میشه
۲. دیدید دقیقا وقتی میخواید سروصدا نکنید، از در و دیوار صدا درمیاد! دوباره شب امتحانی بیدار موندم، برادر ۳ ماههام بدخواب شده تو اتاق من و خواهرمه، فسقل منتظره یه صدای تق بیاد تا از خواب بپره، حالا این وسط یه مداد از دستم افتاد، چنان صدای بلندی داد اونم روی فـــرش! معلوم نی این کائنات چشونه!
۳. وسط یک عالمه کاری که ریخته رو سرم، پوستر یه جشنواره رو دیدم، جوایزش وسوسه کننده بود و تصمیم گرفتم توش شرکت کنم، حالا اینکه کی وقت کنم ایده پیدا کنم و کی پیاده کنم تا به مهلت جشنواره برسه خدا داند، یه اشتباه هم کردم برای مامانم تعریفش کردم و حالا مامانم ولم نمیکنه که بزن پوستر رو برای جشنواره...
۴. پدر رفته بود دیدن یکی از دوستاش، وقتی برگشت تعریف کرد که آقای فلانی (که دخترش همسن منه)، نوهدار شده! خانواده یه جوری برگشتن نگام کردن که یعنی خجالت بکش الان باید بچت بغلت باشه! بهمنچه خب!
۵. خونم داره بابت کارهای عقب افتادم حلال میشه، امتحانها هم که نور علی نور، دارم دچار ضیغ وقت میشم واقعا