روزمره ۱
۱. قبلا همیشه اتفاقات و احساساتم رو مینوشتم، بعدها نوشتن رو گذاشتم کنار چون خوندن دست نوشتههای قدیم باعث میشد فراموش شده ها رو هم به یاد بیارم
به یاد آوردن خاطرات بد، باعث میشه اون ناراحتیها و کینهها هرگز از بین نره، هرچند اون کینهها برای من تثبیت شدهان، هرچقدر که بگذره اضافه میشه اما چیزی کم نمیشه!
این تغییر دوباره روش زندگیم مجبورم کرده دوباره روی بیارم به نوشتن، یعنی به خودم قول دادم هر روز بنویسم بلکه کمتر با خودم حرف بزنم
۲. هرشب که میخوام بخوابم مغزم شروع میکنه به حرف زدن، سناریوهایی که تا حالا اتفاق نیفتادن رو ترسیم میکنه و خودش هم شروع میکنه به راهحل دادن! به این نتیجه رسیدم که مرض خودخوری و خودآزاری دارم! برای همین شبها شروع میکنم به داستان گفتن برای خودم تا از دست حرفهای مغزم خلاص بشم و کمتر معدم رو دچار حملات عصبی کنم!
۳. امتحان دارم، این ترم خیلی مهمه! اگر مشروط بشم عملا بیچاره میشم ولی درس خوندن شده عذاب الیم! تمرکز ندارم
۴. خیلی دلم میخواد تصمیم به آدم شدن بگیرم، خیلی! مخصوصا وقتی یاد مرگ میافتم، شدیدا نیاز دارم یکی من رو از لج با خودم دربیاره و هلم بده به سمت کارهایی که زمین گذاشتم و عذاب وجدانش رو دارم
۵. این چند وقت شدید حسرت یک رفیق شفیق دارم، دلم برای قدیمها تنگ شده، اون روزهای دبیرستان و رفاقتهای عجیب غریب و شیرینمون! دلم میخواد یکی باشه از همونایی که درکت میکنه و وقتی یه ف میگی تا فرحزاد میره و برمیگرده، از اونایی که میشه باهاش به ترک دیوار هم خندید و دیوونهبازی درآورد، گاهی هم نشست و مثل اندیشمندا از فلسفه زندگی گفت، چقدر جای یه همچین رفیقی تو زندگیم خالیه
۶. برنامه کل هفتم پره، امتحان، امتحان، جلسه و کار، کار اداری و... در عین سرشلوغیم، عمیقا حوصله ندارم و میخوام برم سفر، هرجایی که بشه وسط کوه و دشت بشینی، نفس بکشی، هیچکس دورت نباشه و بلند بلند با خودت حرف بزنی، با خدا حرف بزنی، غر بزنی، گریه کنی، بخندی بعد بگی نوکرتم، غلط کردم، اصن هرچی تو بگی...
۷. این کار اداریم حل شه، در اصل در زندگی روم باز شده چون دستم توی کلی از برنامههایی که برای زندگیم دارم باز میشه و بدون نگرانی میتونم برم دنبال آرزوهام
۸. مهمتر از همه امروز امتحان عملی رانندگی رو قبول شدم، همین روزا میرم که گواهینامهام رو اوکی کنم و راحت شم...