قیـامت این قوم به قیـام آن قامـت است
لختـے بنشیـن
که گرد نبـودن از بـودمان نخیـزد
بعد سال تحویل میگه یک سال شد که باهمیم، یکم دیگه با خودش فکر کرد بعد گفت ولی یک قرنه که باهمیم...
اینم از نتایج متاهل شدن دو روز قبل سال تحویل😅
شروع سال جدید، شروع زندگی جدید!
بسم الله...
ساغـر از دسـت ظریف تو گناهـی نبود
جز سر کوی تو ای دوست! پناهی نبود
در امّید ز هر سوی به رویم بسته است
جـز در میکــده، امیــد بــه راهــی نبـود
آنکـه از بــاده عشـق تو لبی تازه نمود
ملک هستی بر چشمش پر کاهی نبود
گـر تو در حلقــه رنـدان نظـری ننمـایی
به نگاهت! که در آن حلقه نگاهی نبود
جـان فدای صـنم بـاده فروشی که بَرَش
هستی و، نیستی و، بنده و، شاهی نبود
نظری کن! که نباشد چو تو صاحبنظری
به مریضـی که در او جز غم و آهی نبود
عاشقم، عاشق دلسوخته از دوری یار
در کفم جز دل افسـرده، گواهـی نبود
امام خمینی
الهی طموح الآمال قد خابت الا لدیک و معاکف الهمم قد تعطلت الا علیک
خدایا! آرزوهای سرکش و بزرگ و خواستههای عظیم، محکوم به نومیدی هستند؛ مگر وقتی با تو مطرح شوند...
دعای سحر روز جمعه
من هرگز فراموشکار خوبی نبودم، هیچوقت. من هرگز از کینههام نگذشتم، هیچوقت. من هرگز دست از سرزنش کسایی که بهم ضربه زدن برنداشتم، هیچوقت. من همین بودم، همیشهی همیشه.
هیچ وقت، پیامهای فراموش کن و بگذر و ببخش روم اثر نگذاشته. هیچوقت نخواستم خودم رو از این بند راحت کنم. چرا؟ چون نمیتونستم ببینم اونا اشتباهاتشون رو نبینن. نتونستم بپذیرم که متوجه نشن چه کردن با من و احساساتم، با من و روحم، حتی با من و جسمم که پر از درد و مرضهای عصبی شدنهامه، من همیشه این دردها رو با خودم حمل کردم، با خودم نگهداشتم. اونا یادشون نمیاد چی بوده و چی شده! برای همین هیچوقت نمیفهمن چرا با جملهای که بنظر خودشون ساده میاد، میتونم عصبی بشم، چون نمیدونن اون جمله ساده نیست، پشتش خاطرات سالهای سختیمه، پشتش دردهای جسمیمه، پشتش زخمهای روحمه... تعجب میکنن که چرا فراموش نمیکنی! من چطور میتونم فراموش کنم لحظات سختم رو، نه فقط لحظات سخت خودم، لحظات سخت عزیزانم رو... خیلی از این کینهها، کینههام برای خودم نیست، ایجاد شده برای ناراحتیهای عزیزانمه، چطور میتونم فراموش کنم که اشک ریخته! چطور میتونم فراموش کنم که از شدت غم شعر میگفت، چطور فراموش کنم عصبیتهاش رو. بعد میگن تو چرا کینه گرفتی، زخم عزیزانم، یک زخم برای اونها و صد زخم برای منه که نمیتونم فراموش کنم و نمیتونم ببخشم
و تماما غم برای اون وقتی که نه میتونی از دو طرف رها شی و نه میتونی کینه بورزی... اون زمانی که گیر کردی بین دوست داشتن و نفرت... امان از این فشارهای طاقتفرسای زندگی
میگم مهم نیست، رهاش کن، اینم میگذره، تو اصلا خودت رو ناراحت نکن، بهش فکرنکن و... اما ته دل خودم تلاطمه! یه حال بدی دارم و محتاج یه شانه، یه دست، یه تکیهگاه، یکی که دنبال راهکار و نصیحت نباشه، یکی که فقط بشنوه و بفهمه، درک کنه!
میخوام که فکرنکنم، که بهم نریزم، که درگیر نشم ولی نمیتونم؛ افکارم مثل خوره روحم رو میخوره.
دلم میخواد به سمت افق بدوئم، اون جایی که آسمون ترکیبی از صورتی و خاکستریه
دارم تو استرس دست و پا میزنم، دستام میلرزه و از درون هم میلرزم. خودم رو مچاله میکنم تا کمتر لرزشم دیده بشه! این مال اون وقتاییه که احساس میکنم یه چیزی درست نیست! اینکه قرار نبود اینطوری باشه و اینجوری پیش بره!
یه حال مزخرفی دارم که دست خودم نیست و یه امیدی که شاید آخر این ماجرا خیر بشه... کاش که خیر بشه...
امید هست و درعین حال از این امید میترسم، از فرو ریختنش... از پوچ شدن این تلاشها و تقلاها
یک چیزهایی هرگز از ذهن آدم پاک نمیشه، یه چیزهایی توی رفتارهات همیشگی میشه، مثل اینکه همیشه نگران باشی! همیشه نگران باشی نکنه به بچه ها بگه بالای چشمشون ابروئه!
هروقت تو اتاقمم و هدفون روی گوشمه، صدای حرف زدن بلند که میشنوم سریع هرفون رو برمیدارم ببینم موضوع چیه و بعد صدای خنده که میشنوم یه نفس راحت میکشم و هدفون رو برمیگردونم سرجاش
اعتمادم دیگه پابرجا نمیشه، هیچوقت...