صدها بار اشک
من هرگز فراموشکار خوبی نبودم، هیچوقت. من هرگز از کینههام نگذشتم، هیچوقت. من هرگز دست از سرزنش کسایی که بهم ضربه زدن برنداشتم، هیچوقت. من همین بودم، همیشهی همیشه.
هیچ وقت، پیامهای فراموش کن و بگذر و ببخش روم اثر نگذاشته. هیچوقت نخواستم خودم رو از این بند راحت کنم. چرا؟ چون نمیتونستم ببینم اونا اشتباهاتشون رو نبینن. نتونستم بپذیرم که متوجه نشن چه کردن با من و احساساتم، با من و روحم، حتی با من و جسمم که پر از درد و مرضهای عصبی شدنهامه، من همیشه این دردها رو با خودم حمل کردم، با خودم نگهداشتم. اونا یادشون نمیاد چی بوده و چی شده! برای همین هیچوقت نمیفهمن چرا با جملهای که بنظر خودشون ساده میاد، میتونم عصبی بشم، چون نمیدونن اون جمله ساده نیست، پشتش خاطرات سالهای سختیمه، پشتش دردهای جسمیمه، پشتش زخمهای روحمه... تعجب میکنن که چرا فراموش نمیکنی! من چطور میتونم فراموش کنم لحظات سختم رو، نه فقط لحظات سخت خودم، لحظات سخت عزیزانم رو... خیلی از این کینهها، کینههام برای خودم نیست، ایجاد شده برای ناراحتیهای عزیزانمه، چطور میتونم فراموش کنم که اشک ریخته! چطور میتونم فراموش کنم که از شدت غم شعر میگفت، چطور فراموش کنم عصبیتهاش رو. بعد میگن تو چرا کینه گرفتی، زخم عزیزانم، یک زخم برای اونها و صد زخم برای منه که نمیتونم فراموش کنم و نمیتونم ببخشم
و تماما غم برای اون وقتی که نه میتونی از دو طرف رها شی و نه میتونی کینه بورزی... اون زمانی که گیر کردی بین دوست داشتن و نفرت... امان از این فشارهای طاقتفرسای زندگی