و بازهم...
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۷ ق.ظ
میگم مهم نیست، رهاش کن، اینم میگذره، تو اصلا خودت رو ناراحت نکن، بهش فکرنکن و... اما ته دل خودم تلاطمه! یه حال بدی دارم و محتاج یه شانه، یه دست، یه تکیهگاه، یکی که دنبال راهکار و نصیحت نباشه، یکی که فقط بشنوه و بفهمه، درک کنه!
میخوام که فکرنکنم، که بهم نریزم، که درگیر نشم ولی نمیتونم؛ افکارم مثل خوره روحم رو میخوره.
دلم میخواد به سمت افق بدوئم، اون جایی که آسمون ترکیبی از صورتی و خاکستریه
۰۰/۱۱/۲۵