از دست رفته...

از دست رفته...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۲ مطلب با موضوع «روزمریات :: مادر شدن» ثبت شده است

مادری کردن رو دوست دارم، مادر بودن رو، 

پسرکم ماه دیگه دو سالش رو تموم می‌کنه و این برای من مثل معجزه‌اس، این حس عجیبیه که بتونی یه موجود کوچولو رو از صفر برسونی به اینکه راه بره و حرف بزنه و با احساساتش زندگی کنه. عکس‌هاش رو نگاه می‌کنم و هربار شگفت‌زده میشم که چطور من مادر شدم، این حس رو دوست دارم

حالا دوباره دارم این راه رو شروع می‌کنم، دوباره یه جوونه توی حوض دلم دارم که منتظرشم و براش ذوق دارم، دوستش دارم و برای اومدنش برنامه می‌چینم

این ما شدن رو دوست دارم، وقتی ما ۲ نفر بودیم و تبدیل به ما ۳ نفر شدیم، برای ما ۴ نفر شدن لحظه شماری می‌کنم

خدایا شکرت بابت این‌ نعمت 

lost ..
۱۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۴۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

بماند به یادگار ۰۳/۶/۶

امروز پسرک اولین قدم‌هایش برداشت، توی روزی که ابر بهاری بودم از حجم باریدن، دلگیر بودم و غمگین، و هیچ چیز نمی‌توانست اندازه قدم‌های کوچک پسرک نوپا خوشحالم کند، همینطوری زندگی ادامه دارد، به همین ملموسی، ترکیب غم و شادی توام، جریان زندگی که لحظه‌ای نمی‌ایستد...

lost ..
۰۷ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۰۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

پسرکم، عزیزدلم

دنیا همینقدر روی دور تند است، آنقدری سریع که الان برایت بنویسم داری یک‌ساله می‌شوی! انگار همین دیروز بود که تو را گذاشتند توی بغلم و تو با چشمان باز و هوشیارت توی چشمانم خیره شدی. زمان برای ما خیلی زود گذشت، توی دریای کلمات گمم. خاطره‌ها روی دور تند از جلوی چشمانم می‌گذرند. از آن روزی که فهمیدم خدا تو را به من و پدرت هدیه داده، از تلاش‌هایم برای تو، آماده کردن خانه و زندگی برای ورود تو، سفرهایی که رفتم تا تو رو بسپارم به بزرگوارترین آدم‌های روی زمین، اضطراب روزهای آخر، به دنیا آمدنت، سختی‌های یک مادر اولی، بی‌خوابی‌ها، گریه‌ها و خنده‌ها، ذوق من و پدرت برای هر روز بزرگ‌تر شدنت، زیباتر شدنت، عزیزتر شدنت، و حالا ما اینجاییم، در روزی که به یاد می‌آوریم یک سال شده که تو پیش مایی، نعمت و نور و شادی و زیبایی خانه‌ی ما. همه‌ی خواست و تلاش و دعای من و پدرت عاقبت بخیری توست مادر، 

به امید روزی که قدت از قد من هم بلندتر شده باشد... 

lost ..
۱۰ خرداد ۰۳ ، ۱۰:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

روزهای زیادی پیش میاد که خسته میشم، دلتنگ میشم، دلتنگ یه خواب آروم، یه وقتی که با ذهن خالی و بدون دغدغه پیاده‌روی کنم، دلتنگ بی‌کار بودن، وقت داشتن برای رسیدن به کارهای متفرقه، در آرامش کتاب خوندن، دلتنگ میشم برای خود قدیمیم، میدونم اینایی که می‌خوام آرزوهای دور و درازه، شاید ۲۰ سال دیگه، شاید ۳۰ سال دیگه، احتمالا اون زمان هم دلم برای الان تنگ بشه، برای فسقلگی‌های پسرک، برای شیرین‌بودناش، برای کوچولو بودناش، برای نیاز دائمیش بهم، نمیدونم، آدمیزاده دیگه!

lost ..
۱۹ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

ساعت ده شبه، نشستم وسط سرما با لباسی که گرم نیست، روی صندلی ایستگاه اتوبوس، پسرک بغلمه، خوابه، ی کاپشن سنگین تنش کردم سرمانخوره، حالش خوب نیست، داره دندون درمیاره، تب داره، گریه میکنه، همسر منتظر نوبت دکتره، احتمالا یک ساعت و نیم طول بکشه تا نوبتمون بشه، نمیتونم برم تو ساختمون، همین که وارد جاهای بسته میشم پسرک بیدار میشه و گریه میکنه، چند شبه بدخوابی پسرک دامن‌گیرمون شده، خوابم میاد، خستم، غمگینم و کمی علاقه‌مند به گریه، پسرکم بی‌حاله، زبر چشماش تیره شده، نگاهش می‌کنم و قلبم میشکنه، میگن دو سه روز دیگه خوب میشه ولی هر ساعتی که میگذره برام درده، مستاصلم، شکننده‌ام و فقط منتظرم این روزها برن و دیگه برنگردن

lost ..
۳۰ آبان ۰۲ ، ۲۲:۱۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

پسرکم نزدیک به دو ماهشه، از اول محرم باهم منتظر بودیم، منتظر شبِ هفتم، شب علی‌اصغر و رباب، چرا؟ چون تازه می‌فهممش، آدم تا وقتی بچه‌دار نشه خیلی روضه‌ها براش ملموس نیست اما امان از روضه‌ای که قابل لمس باشه برات... هی نگاه بچت میکنی، هی گلوش رو میبینی میگی ولی این خیلی کوچیکه، خیلی لطیفه... هی یادت میفته یبار که شیرش دیر شد چطور از گریه ضعف کرد، هی مرور میکنی میگی ولی خیلی سخته... این روزا خیلی به رباب متوسل میشم، خیلی روضه‌اش رو با خودم مرور میکنم، با خودم میگم کاش این روضه‌ها واقعی نبود، 

چه دردیه این روضه‌ها

چه عجیبه که نمیمیریم... 

lost ..
۰۳ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۶ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر

این چندوقت هرجا کم میاوردم و خسته میشدم، پناه میاوردم خونه مامان، کم‌خوابی‌ها و مریضی‌هام رو میومدم اینجا تا جبران کنم، هروقت پسرکم خیلی بی‌قراری می‌کرد مامانم کمکم بود؛ حالا بعد ۳۰ و اندی روز دارن میرن مسافرت و حدود یک هفته دیگه کنارم نیستن، از تنهایی بچه نگهداشتن می‌ترسم، از وقتایی ک گریه میکنه و نمیدونم دردش چیه، از وقتایی که نمی‌خوابه، از بی‌خوابی‌هایی که تو بیداری چند ثانیه به حالت بی‌هوشی میرم، از وقتایی که احساس تنهایی تو خونه خفه‌ام می‌کنه... صبور نیستم، یاد نگرفتم رنج‌ها رو چطور مدیریت کنم، غرق میشم توش... یاد نگرفتم چطور حال بدمو خوب کنم... بچه‌داری یه کلاس درسِ سخته، درس صبر، درس دوری از تن‌پروری، درس ایثار، درس خوش‌اخلاق بودن با وجود خستگی

خیلی باید دلت بزرگ باشه تا بتونی، تا دووم بیاری... من دلم کوچیکه هنوز، خیلی کوچیک

همه میگن دو سه ماهِ اولش سخته، من فقط امیدوارم، امید دارم که یا به این شرایط عادت کنم یا خدا یه صبر عظیمی بهم بده که تو سختی بچه‌داری ناشکری نکنم...

lost ..
۱۳ تیر ۰۲ ، ۲۱:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

شب بیداری‌ها شروع شده، اینکه بین خواب و بیداری پستونک رو توی دهنش تنظیم کنی که خوابش خراب نشه یا تو گرما کولر روشن نکنی که سردش نشه و... هزارتا داستان و برنامه فرزندداری

گاهی خسته میشم، کلافه میشم ولی بعد با خودم میگم مگه چقدر این روزها طول میکشه! چقدر زمان داری که توی بغلت خوابش ببره یا وقتایی ک گشنشه دهنش رو بند صورتت کنه یا جمع انگشتاش اندازه دوتا بند انگشتت باشه و... با خودم میگم این لحظه‌ها رو از دست نده، این شیرینی و زیبایی هر حرکتش

عیب نداره چندوقتی از تن‌پروری و منم منم دور بشی و زندگیت صرف یه کار مهمتر و زیباتر بشه.

lost ..
۱۶ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۰۳ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر

روز ولادت حضرت معصومه خواسته بودم که شیرینی ولادتشان، تولدت را با تولد برادرشان پیوند بزنند، عیدی هم که آدم خوب و بد ندارد، به همه می‌دهند، این شد که شام ولادت چشم به این جهان گشودی! 

عزیزمن، پسر دوست داشتنی‌ام 

از لحظه‌ای که تو را در آغوشم گذاشتند و تو با چشمان هوشیارت نگاهم کردی انگار که جوانه‌ای خورده باشد توی قلبم سبزِ سبز.. هربار که در آغوشم می‌گیرمت جوانه دلم رشد می‌کند و من عهد کردم تو را برای خودم نخواهم، برای پا به رکابی بخواهم، خیلی نگذشته از آخرین باری که باهم رسیده بودیم پابوس امام رضا و یادت هست که چه گفتمت؟ گفته بودم درگاه این خانه بوسیدنیست یادت نرود سر خم کنی مقابل این آستان، حالا که پا گذاشتی در این دنیا راه، همان راه قبل است، به زودی راهی خواهیم شد پابوس همان که تو نذر اویی.. ان‌شاءالله

 

lost ..
۱۲ خرداد ۰۲ ، ۰۷:۲۷ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱ نظر

دیگه روزشمار شروع شده، دو هفته‌ی پایانی زندگیِ دو نفره و تبدیل شدن به یه خانواده‌ی سه نفره! نگرانم و کمی میترسم و اون پنهانِ درونم ذوق و شوق بغل کردن یه موجود کوچولو رو داره، موجودی که ماه‌هاست درونم می‌چرخه، لگد می‌زنه و فشار میاره و صدای آخ رو در من بلند می‌کنه و مدت‌هاست خوابم رو خراب کرده و از منِ پر جنب و جوش یه آدم شکستنی ساخته! ولی بلاخره داره تموم میشه، ساکش رو بستم. یه عالمه لباسای کوچولو و وسایل مراقبتی که گوشه خونه منتظرن تا روز موعود برسه! هرچند هنوز مفهوم مادر شدن به خوردِ وجودم نرفته و همچنان منم با احساسات دوران مجردی! نه حتی متاهلی! ولی امیدوارم که خود ب خود اُخت بشم با این مفهوم و مسئولیت جدیدی که می‌فهممش اما حسش نمی‌کنم...

lost ..
۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر