ساعت ده شبه، نشستم وسط سرما با لباسی که گرم نیست، روی صندلی ایستگاه اتوبوس، پسرک بغلمه، خوابه، ی کاپشن سنگین تنش کردم سرمانخوره، حالش خوب نیست، داره دندون درمیاره، تب داره، گریه میکنه، همسر منتظر نوبت دکتره، احتمالا یک ساعت و نیم طول بکشه تا نوبتمون بشه، نمیتونم برم تو ساختمون، همین که وارد جاهای بسته میشم پسرک بیدار میشه و گریه میکنه، چند شبه بدخوابی پسرک دامنگیرمون شده، خوابم میاد، خستم، غمگینم و کمی علاقهمند به گریه، پسرکم بیحاله، زبر چشماش تیره شده، نگاهش میکنم و قلبم میشکنه، میگن دو سه روز دیگه خوب میشه ولی هر ساعتی که میگذره برام درده، مستاصلم، شکنندهام و فقط منتظرم این روزها برن و دیگه برنگردن