صرفا کمی بیاعصابتر و بیحوصلهتر شدم، نسبت به همهی اطرافیانم، حرفها، رفتارها، گاها حتی سلیقهها و حتی چیزهایی که به من ربطی نداره! صرفا چون آدم رُکی شدم انتظار دارم بقیه هم بدون ملاحضه آنچه در مغز و قلبشون میگذره رو بگن! اینکه x با y مشکل داره یا ازش دلخوره رو نمیفهمم که چرا نمیره تو صورتش بگه من ازت ناراحتم! مگه چقدر کار سختیه باز کردن گرههای ذهنی! یا حل میشه یا کات! از این بینابین زندگی کردن که بهتره! شاید فقط یه سوءتفاهم ساده باشه! نمیفهمم چطور میشه از کسی ناراحت باشی و باهاش حرف بزنی! همین الان اگه از کسی ناراحت باشم و مشکلم باهاش حل نشده باشه تو صورتش نگاه هم نمیکنم چه برسه به حرف زدن! از بحث و دعوا دوری کردن رو هم نمیفهمم! جنگ اول همیشه به از صلح آخر بوده! حداقل تکلیفت با طرف که معلوم میشه! ناراحتی از دیگران به درون ریختن رو نمیفهمم! بیمنطق بودن رو هم، با توجیه درونگرا بودن مشکلات رو حل نکردن رو هم! خب حرف بزنید! مگه حرف زدن چشه!