تو را من چشم در راهم
به نویسنده کتاب گفتم من عاشق رفاقت این دوتا تو کتابم، مخصوصا این قسمتش! گفت اصلا من رفاقتی که اینجا نوشتم رو از روی رفاقتای بین شماها نوشتم. رفاقتای شما حتی قشنگتره...
هرچند من هنوز عاشق این چند صفحهام که اینجا، جا نمیشه نوشتنش، پس به همین یک مقدار اکتفا میکنم:
مصطفی نم اشک را که در چشمان جواد دید، حالش بد شد. جواد نباید اینطور اذیت شود. چهطور دلشان میآید برای یکی دو روز لذت تمامشدنی، جواد را ندیده بگیرند.اصلا عاطفه هست بینشان؟ پیشانیش را چسباند به پیشانی جواد و گفت:
ـ بابا و مامانت تو رو میفروشن؟
جواد لبخند زد:
- خریداری؟
مصطفی سرش را چرخاند و نگاه کرد به سقف اتوبوس و گفت:
ـ نه، متاسفانه صاحاب داری سه پیچ!
ابروهای جواد بالا رفت و پرسید:
ـ کی؟ نگفتی که خواهان دارم
دستش را بالا برد و محکم کوبید روی پای جواد و گفت:
ـ یکی مثل تو رو حیفه غیرخدا بخردش. تو حیفی میون این جمع... بذار برن اونجا رو هم تجربه کنن.