صدای قدمهای ۲۴ سالگی به گوش میرسد، یکسال دیگر هم با تمام فراز و نشیبهایش دارد به پایان نزدیک میشود، یک ۲۳ سالگی پربار...
احتمالا توی این یکسال کمتر از عدد انگشتان دست توی ذهنم آمده باشد که حوصلهام سر رفته! جملهای که قدیمترها مثل نقل و نبات استفاده میکردم.
یک سال پر از مادر بودن، یک سال پر از همسر بودن، مفید بودن، مدیر بودن، محور خانه بودن، پرتلاش بودن، پر از دویدن و ایستادن
این روزها برایم طعم خستگی در کردن، طعم شیرین دسترنج، طعم توانستم انجام بدهم دارد، روزهایی بود که از شدت خستگی، فکر نمیکردم سرپا بشوم، روزهایی بود که از شدت فشارها خم میشدم و حالا یک حالی دارم انگار از همه این کوه و قله و درهها به سلامت عبور کردم، این روزهایی که پسرکم ایستادن یاد گرفته و چند روز فاصله دارد تا اولین قدمهایش را بردارد، این روزهایی که خانهداری یک روتین شده و به اندازه آن اوایل سخت نیست، این روزهایی که احساساتم به تعادل رسیده و کمتر دچار فوران و غلیان خوب و بد احساساتم میشوم، این روزهایی که کمی بیشتر تمرکز دارم و برای هدفهایم تلاش میکنم، حالم با خودم و اطرافم خوب است.
منتظرم برای شروع یک سال جدید، تا خدا برای ما چه بخواهد...
الحمدلله علی کل حال