خونه در سکوت کامله، از پنجرهها صدای نم نم بارون میاد، پسرک خوابه و من دارم از این آرامش استفاده میکنم تا کتاب بخونم، هنوز چمدون سفر خالی نشده، احتمالا برای دو روز دیگه دوباره استفاده بشه، سینک پر ظرفه ولی چون پسرک خوابه همینجور میمونه، لیست کارامو مینویسم، هزارتا فکر توی سرم دارم، هزارتا کار برای انجام دادن، کتابای این ترم رو هنوزم نگرفتم و ماه بعدی امتحاناست، برای پسرک باید اسباببازی بخرم، فیلمای دوره رو هنوز ندیدم، جزوه دوره قبلی رو ننوشتم، لباسا تلنبار شده و باید فکر ناهار کنم، باید وسایلای اتاق رو بریزم بیرون و از اول مرتب کنم، دلم میخواد به مامانم بگم بیاد کمکم اما نمیگم، باید به یه دوستی سر بزنم، خواهرشوهرمو دعوت کنم و...
۲۳ سالمه اما هنوز خودمو اون دخترک ۱۷ ساله میبینم، زندگی الانم رو دوست دارم اما یه جورایی مثل اینه که باورش نکرده باشم، مثل بودن تو یه خواب سنگین، روی روتین زندگی دارم پیش میرم اما در درونم همه چیز توی ۱۷ سالگیهام متوقفه، نمیدونم...