دوباره نتونستم عصبانی نشم، نتونستم خودداری کنم، نتونستم سکوت کنم! و دوباره خاکسترهای رو به آرام شدن، شروع میکنن به شعله کشیدن، من از خودم میترسم، به خودم میگم چند صباحی رو تحمل کن و تموم میشه اما من از خودم میترسم، از اینکه نتونم درست شروع کنم این شروع تازه رو، از اینکه این پایههای تازه ساخت رو محکم نشده ویران کنم، از خراب شدن این به ظاهر آخرین امید میترسم...
به قول نادر ابراهیمی:
حال را میشود با درد گذارند اما تصور دردآلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونی حال، انسان را از پا درمیآورد.