ولی من قرار نبود اینجا باشم، اینجا کنار تو عزیزترینم
من دیروز داشتم التماس دعا گویان دوستانم را راهی میکردم و تو مرا کشاندی، اینجا، کرمان، کنار مزارت
من هنوز باور نکردهام...
ولی من قرار نبود اینجا باشم، اینجا کنار تو عزیزترینم
من دیروز داشتم التماس دعا گویان دوستانم را راهی میکردم و تو مرا کشاندی، اینجا، کرمان، کنار مزارت
من هنوز باور نکردهام...
یه مدت که از ازدواجت بگذره، گاهی پیش میاد، اون وقتایی که با خودت خلوت کردی، وقتی که خاطرات مجردیت رو مرور میکنی به خودت میگی، ینی واقعا تموم شد؟ یعنی تا آخرش با این انتخاب باید زندگی کنم؟ یعنی دیگه مجردیم برنمیگرده؟ دقیقا همون وقتایی که تمام عقلت بهت میگه بهترین انتخاب رو کردی، یه بخشی از وجودت ناسازگاری میکنه و سعی میکنه لحظات خوشت رو خراب کنه
این همون بخشیه که وقتی مجرد بودی و داشتی از زندگی کمال لذت رو میبردی هی تو ذهنت میاورد که اگر یکی کنارم بود! یک آدم متفاوت از دوستان و خانوادم!
کلا به این بخش از ذهن نباید توجه کرد؛ چه تو لحظات مجردی چه دوران متاهلی
تو همون لحظه از تمام اتفاقات، کمال لذت و بهره رو ببرید و خداروشکر کنید...