از دست رفته...

از دست رفته...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

مادربزرگ درگیر ضعف بعد از مریضی شده برای همین مادر و پدر با سه تا کوچیکا رفتن که مراقبشون باشن در نتیجه خودم و خواهرم موندیم خونه

این دو نفری موندن‌ها که خیلی هم کم اتفاق میفته یادم میندازه که خونه‌داری جزء اون کارهاییه که خیلی راحت از پسش برمیام. خونه انقدر تمیزه که نمیدونم چطور بهم بریزمش! 

برنامه روزانه‌ی عجیب غریبی رو هم اجرا میکنم. از اونجایی که ظهرها ساعت بی‌حوصلگیمه، ناهار رو صبح‌ها بعد از نماز می‌پزم. 

خونه به طور عجیبی ساکته و شدیدا دلم برای فسقلی تنگ شده، هربار به مامان زنگ میزنم اول از همه توصیه میکنم مراقب بچه‌ها باشه. دور از فرزندان بودن سخته!

اینم از نتایج برادردار شدن توی ۱۸ و ۲۱ سالگیه. برادر نیستن، بچه‌هامن! 

 

lost ..
۱۴ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

روزی که دیگه نخوام از شنبه و ترم جدید شروع کنم به درس خوندن، قطعا موفق میشم!

lost ..
۱۲ بهمن ۰۰ ، ۰۵:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

۱. امروز تولد خواهرکوچیکمه، البته ما دیشب براش جشن گرفتیم. یه جشن کوچیک با خانواده دوتا از دوستامون. نمیدونم چرا هیچوقت جور نمیشد برای تولدهاش کسی رو دعوت کنیم و افراد حاضر، از اعضای خانواده فراتر نمی‌رفت؛ این‌بار که چند نفری بیشتر حضور داشتن، وقتی باهم شعر تولدت مبارک رو خوندن، خواهرم چنان سرخ و سفید شد انگار هیچوقت اینهمه مرکز توجه نبوده، مخصوصا خواهر من که خیلی تو جمع حاضر نمیشه و از شلوغی خوشش نمیاد. به هرحال من احساس کردم که خیلی کم‌کاری کردم براش! 

۲. ۷ صبح رفتم نیروانتظامی برا یسری کار اداری، تا ساعت ۸ و نیم صبح ۶۰ نفر تو نوبت بودن و من نفر ۲۲ـ‌ام ولی فقط ۷ نفر کارشون حل شده بود، معلوم بود تا ۱۱ اینا قراره معطل باشم که به یاری حق تعالی سیستم قطع شد و نصف ملتی که کارشون گیر سیستم بود، لنگ شدن! در نتیجه ماهایی که کارمون ربطی ب سیستم نداشت، سریع کارمون انجام شد و راحت شدیم! منم خبیثم که فقط ب خودم فکرمی‌کنم

۳. ۱۲ بهمن از رگ گردن بهم نزدیکتره و کتابی که برای اون مناسبته هنوز آماده چاپ نشده چون ویراستار محترم درگیر امتحانا بوده و نتونسته تمومش کنه، کلی هم کار مونده ازش، از طراحیا تا بارکدا تا چینش آخر و فهرست بندی و چک نهایی که هرکدوم کلی زمان می‌خواد تازه اگر بیخیال مجوز ارشاد و اینا بشیم، جلد هم مونده، نمیدونم چ کنم! 

۴. قهوه‌ـمون تموم شده و من بدون قهوه کل روز خوابم و کنترلی روش ندارم، یک عالمه هم کار مونده و الان دراز کشیدم میخوام دوباره بخوابم

امیدی هم هس؟!

lost ..
۰۶ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اینجوری بود که دیشب مثل بچه آدم ۱۲ شب رفتم تو رختخواب و سرم رو گذاشتم خوابیدم امااا ساعت ۱ و نیم برادر سه ماهه‌ام یادش افتاد اذیت کنه و ملت رو نصفه شبی زابه‌راه(!) کنه؛ دیدم مامان خیلی خسته‌اس، حس از خودگذشتگی و از این حرفا زد بالا، بلند شدم بچه رو خوابوندم، حالا مگه خوابم می‌برد! بچه آدم بودنم به ساعتی دود شد!

از اونجایی که قول داده بودم امروز سرکار باشم، سرصبح راه موسه رو پیش گرفتم و مدیونید فکرکنید میشه یه روز کاری عادی داشت! برنامه چندصد نفره و آماده‌سازی قبلش و جمع‌سازی بعدش تا خود غروب وقتمون رو گرفت

چند وقت پیش یکی از عزیزان همکار که بابت فاصله سنی و البته جذابیت شخصیش و دوست داشتنی بودنش بهش میگیم مادر، رباط پاشون پاره شده بود و من وقت نکرده بودم برم عیادت بعلاوه موقع خریدن کادوی روز مادر، برای ایشون هم کادو گرفته بودیم و ذوق داشتم که کادو رو بدم بهشون. با بچه‌ها هماهنگ کردیم و رفتیم خونشون. فقطم یک ربع نشستیم تا به بقبه کارامون برسیم، ولی همون ذوقی که کردن برا اومدنمون و کادو، حسابی روحم رو شاد کرد

بعدشم مستقیم رفتم پاساژ تا به داییم کمک کنم برا تولد خواهرم که فرداست، کادو بگیره!

الانم دارم از خواب بیهوش میشم

فقط چون روز خوبی بود، دلم خواست بنویسمش!

 

lost ..
۰۴ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

دارم تو استرس دست و پا میزنم، دستام می‌لرزه و از درون هم می‌لرزم. خودم رو مچاله می‌کنم تا کمتر لرزشم دیده بشه! این مال اون وقتاییه که احساس می‌کنم یه چیزی درست نیست! اینکه قرار نبود اینطوری باشه و اینجوری پیش بره! 

یه حال مزخرفی دارم که دست خودم نیست و یه امیدی که شاید آخر این ماجرا خیر بشه... کاش که خیر بشه... 

امید هست و درعین حال از این امید می‌ترسم، از فرو ریختنش... از پوچ شدن این تلاش‌ها و تقلاها

lost ..
۰۳ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تو مرفه معمولی دوست داشتی
من فقیر پلاس بودم.

 

lost ..
۳۰ دی ۰۰ ، ۰۴:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ نظر

4

۱. به معنای واقعی توبه کردم از اینکه بدون بررسی کار قبول کنم! هر یک خطی که میخونم سه دور به روح نویسنده‌اش درود و صلوات می‌فرستم! یعنی هیچ کاری تا حالا اینجوری رس‌ـم رو نکشیده بود! کم مونده گریه کنم از دستش! نه اینکه از پسش برنیام، نه! مسئله اینه که خل بازیای نویسنده تو متن مغزم رو داره میپوکونه! 

۲. اخیرا مرغ آمین سر اون حرفایی که میزنم و نباید جدیش گرفت میاد میشینه بالای سرم! پریروز گفتم دلم میخواد مریض شم یه مدت هیچکس کاربه کارم نگیره اد همون روزش سرماخوردم! اونم وقتی که جمعه باید برم همایش! چرا خب!

۳. الگوی دامن برش کردم بنظرم یک ذره خیلیییی کم کج بود، حوصلم نگرفت درستش کنم گفتم خوبه! حالا که دوخته شد دیدم واقعا ترک‌های دامن کج شده! حالا بیا و درستش کن! 

 

 

ته کشید!

lost ..
۳۰ دی ۰۰ ، ۰۰:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک چیزهایی هرگز از ذهن آدم پاک نمیشه، یه چیزهایی توی رفتارهات همیشگی میشه، مثل اینکه همیشه نگران باشی! همیشه نگران باشی نکنه به بچه ها بگه بالای چشمشون ابروئه! 

هروقت تو اتاقمم و هدفون روی گوشمه، صدای حرف زدن بلند که می‌شنوم سریع هرفون رو برمی‌دارم ببینم موضوع چیه و بعد صدای خنده که می‌شنوم یه نفس راحت می‌کشم و هدفون رو برمی‌گردونم سرجاش

اعتمادم دیگه پابرجا نمیشه، هیچوقت...

lost ..
۲۵ دی ۰۰ ، ۱۴:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

3

۱. پدر داشت تعریف می‌کرد که دوستش از خودش عکس فرستاده برای پدر و در تعریف خودش نوشته بوده «سیدکم الاستاذ العلامہ الدھر حفظہ اللہ تعالی آلاف سنوات بعد وصولک الی الجنہ السفلی» پدر هم در جواب نوشته اعوذ بالله من الشیطان الرجیم! خواستم بگم اگر تا حالا نمی‌دونستید طلاب چطور هم رو ضایع می‌کنن و به نوعی فحش میدن، اینجوریه!

۲. فقط یک امتحان دیگه مونده و بعد تمااام! تا شروع ترم بعد یه دو هفته‌ای استراحته و بعدش شروع ترم‌های حضوری! چه شود!

۳. من همیشه حرف کم میارم، یعنی هرچه می‌کنم که بازم بتونم حرف بزنم، بی‌فایده‌اس! از یه جایی به بعد ته می‌کشم و همه می‌فهمن دست و پا می‌زنم تا بتونم سکوتم رو بشکنم! ولی هرچی فکرمی‌کنم اینجوری نبودم! پنج، شش سال اخیر به این بلا دچار شدم! نمیدونم از اثرات بزرگ شدنه یا تنهاتر شدن!

۴. وقتی نشستم و دارم فیلم می‌بینم درعین اینکه میخوام ببینم تهش چی می‌شه خیلی احساس بیهودگی می‌کنم برای همین همش یه عالمه کاغذ و مداد می‌زارم کنارم و وسطش نقاشی می‌کشم، از چهره شخصیت‌های فیلم تا هرچی که شد، اینجوری کمتر حس بیهودگی می‌کنم

۵. چقـــدر کتاب گرون شده! تولد دایی بود و سفارش کرده بود دوتا کتابی که می‌خواد براش بخریم! خدایی چه خرجی افتاد رو دستمون برا دوتا دونه کتاب!

 

 

ــــــــــــــــ

هیچی دیگه، ته کشیدم!

lost ..
۲۳ دی ۰۰ ، ۲۱:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به نویسنده کتاب گفتم من عاشق رفاقت این دوتا تو کتابم، مخصوصا این قسمتش! گفت اصلا من رفاقتی که این‌جا نوشتم رو از روی رفاقتای بین شماها نوشتم. رفاقتای شما حتی قشنگ‌تره...

هرچند من هنوز عاشق این چند صفحه‌ام که این‌جا، جا نمیشه نوشتنش، پس به همین یک مقدار اکتفا می‌کنم:

مصطفی نم اشک را که در چشمان جواد دید، حالش بد شد. جواد نباید این‌طور اذیت شود. چه‌طور دلشان می‌آید برای یکی دو روز لذت تمام‌شدنی، جواد را ندیده بگیرند.اصلا عاطفه هست بینشان؟ پیشانیش را چسباند به پیشانی جواد و گفت: 

ـ بابا و مامانت تو رو می‌فروشن؟ 

جواد لبخند زد:

- خریداری؟

مصطفی سرش را چرخاند و نگاه کرد به سقف اتوبوس و گفت:

ـ نه، متاسفانه صاحاب داری سه پیچ!

ابروهای جواد بالا رفت و پرسید:

ـ کی؟ نگفتی که خواهان دارم

دستش را بالا برد و محکم کوبید روی پای جواد و گفت:

ـ یکی مثل تو رو حیفه غیرخدا بخردش. تو حیفی میون این جمع... بذار برن اون‌جا رو هم تجربه کنن.

 

lost ..
۲۲ دی ۰۰ ، ۱۹:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر