از دست رفته...

از دست رفته...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

صرفا کمی بی‌اعصاب‌تر و بی‌حوصله‌تر شدم، نسبت به همه‌ی اطرافیانم، حرف‌ها، رفتارها، گاها حتی سلیقه‌ها و حتی چیزهایی که به من ربطی نداره! صرفا چون آدم رُکی شدم انتظار دارم بقیه هم بدون ملاحضه آنچه در مغز و قلبشون میگذره رو بگن! اینکه x با y مشکل داره یا ازش دلخوره رو نمیفهمم که چرا نمیره تو صورتش بگه من ازت ناراحتم! مگه چقدر کار سختیه باز کردن گره‌های ذهنی! یا حل میشه یا کات! از این بینابین زندگی کردن که بهتره! شاید فقط یه سوءتفاهم ساده باشه! نمی‌فهمم چطور میشه از کسی ناراحت باشی و باهاش حرف بزنی! همین الان اگه از کسی ناراحت باشم و مشکلم باهاش حل نشده باشه تو صورتش نگاه هم نمی‌کنم چه برسه به حرف زدن! از بحث و دعوا دوری کردن رو هم نمیفهمم! جنگ اول همیشه به از صلح آخر بوده! حداقل تکلیفت با طرف که معلوم میشه! ناراحتی از دیگران به درون ریختن رو نمی‌فهمم! بی‌منطق بودن رو هم، با توجیه درونگرا بودن مشکلات رو حل نکردن رو هم! خب حرف بزنید! مگه حرف زدن چشه!

lost ..
۲۶ دی ۰۱ ، ۱۹:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

زندگی با یه موجود کوچولویی که درونت داره بزرگ میشه همونقدر که به آدم حس زندگی میده، همونقدر اگر معتقد باشی آدم خوبی نیستی، حس عذاب وجدان داره! هرباری که چیزی بشنوی که نباید، هرباری که چیزی ببینی که نباید، هرباری که چیزی بخونی که نباید، خواسته یا ناخواسته، عذاب وجدان یقه‌ات رو می‌گیره که تو داری چیکار می‌کنی! میتونی جواب خدا رو بدی تو این امانتداری؟ بار مسئولیتی که سنگینی میکنه رو شونه‌ات، نه بارِ مالی، نه زحمت جسمی، بلکه بزرگترین مسئولیت دنیا، مسئولیت تربیت یک انسان! چیزی نیست که به راحتی بتونی ازش بگذری! من فکر نمی‌کنم که دارم یه فسقل موجود رو درون خودم پرورش میدم، بلکه فکرمی‌کنم این منم که دارم با این مسئولیت بزرگتر میشم و چقدر که سنگینه این مسئولیتی که خدا در ازاش پاداش بهشت داده...

lost ..
۱۳ دی ۰۱ ، ۲۳:۰۶ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۴ نظر

یه جایی خونده بودم با این وضعیت اقتصادی، بهشت با شیب ملایم از زیرپای مادران به زیرپای پدران انتقال پیدا می‌کنه! این جمله تا وقتی مجرد بودم توی زندگیم خیلی نمود آنچنانی نداشت. پدرم بعد سال‌ها تلاش به یه نسبتا ثبات رسیده بود و ما تغییر آنچنانی مشاهده نمی‌کردیم ولی این چند وقت شاید خیلی بیشتر می‌بینم و می‌فهممش!

یادم میاد اوایل ازدواجمون یعنی روزهای اول همین سال شیفت کاری همسرم یه چیزی بین صبح تا ظهر یا ظهر تا بعدازظهر بود و بقیه روزش خالی محسوب میشد و حالا چندماهی هست که ۷ صبح میزنه بیرون و ساعت برگشتش همینطور داره عقب‌تر میره! مخصوصا از وقتی خبر رسیده قراره یه فسقل پسر به زندگیمون اضافه بشه

از یه سمت وقتی نگاه میکنم به تلاشش برای ساختن زندگیمون واقعا احساس آرامش و خوشحالی پیدا میکنم و از یه سمت دیگه این سنگینی بار و مسئولیت روی دوشش باعث میشه ناراحت بشم و دلم بخواد که کمتر به خودش سخت بگیره و خب در هر دوی این حالات احساس قدردان بودن بابت زحمتی که می‌کشه هم هست.

 

و چقدر زیباست وقتی مردها تبدیل به پدر میشن! 

lost ..
۱۱ دی ۰۱ ، ۲۰:۲۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر

شاید بتونم بگم مهمترین بحث دوران ازدواجمون رو داشتیم، دعوا نه، فقط حرف زدن درباره مشکلی وجود داشت. مشکلی که احتمالا عمده تقصیرش گردن من بود، به حق! نه ناحق! اولش خواستم مثل هر شخص دیگه‌ای انکار کنم، دیدم عقلم اجازه نمیده، خواستم به نحوه‌ی تربیت و شخصیت ذاتی ربطش بدم، دیدم فقط توجیحه، احساس شکست و ناامیدی همینطور بیشتر و بیشتر داشت لهم می‌کرد، سکوت کردم و به خودم زمان دادم، فکر کردم، به اینکه مشکل از کجا نشات گرفته، چیشد که اینجوری شد! حتی داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه انتخابم اشتباه بوده؟ نکنه من و او از دوتا تفکر کاملا متفاوت اصلا نباید ما می‌شدیم! در انتها دیدم جواب همون صحبتیه که مدت‌ها پیش از حاج‌آقا پناهیان شنیده بودم: ازدواج محل رشده! کمی دقیق‌تر، دیدم مشکلی که داریم با همسرم ازش حرف می‌زنیم، دقیقا دوتا از بزرگ‌ترین مقاومت‌های من توی زندگیه، اخلاقی که می‌دونستم اشتباهه اما به روی خودم نمی‌آوردم و اجازه نمی‌دادم که به ترک کردنش حتی فکر کنم، انگار که بقای خودم رو توی داشتنشون می‌دیدم. حالا خدا منو مواجه کرده با انجام سخت‌ترین کار زندگیم تا از این مرحله هم توی زندگی بگذرم و کاش که موفق بشم..

lost ..
۰۲ دی ۰۱ ، ۱۳:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر