از دست رفته...

از دست رفته...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

با تاخیر چند روزه مینویسم که سلام و درود به ۲۴ سالگی

راستش باورم نمیشه که ۲۴ سالم شد! من با احساسات ۱۷ سالگی برام جشن ۲۴ سالگی گرفتن! عجیب و باورنکردنی! دور از ذهن...

اما

۲۳ سالگی عزیز، 

۲۳ سالگی برای من مثل ۲۲ سالگی پربار بود، حتی پربارتر، دویدن برای چیدن خانه، پوشیدن لباس سفید عروس، حس کردن یک موجود کوچک درونم، بغل کردن پسرم، بوییدنش، بوسیدنش، سفرهای متفاوت زیارتی و صله‌ی رحمی، درگیر شدن با روزمره‌ها و چالش‌ها و... 

حالا که از دور چکیده می‌بینم، روزهای خوبش می‌چربد به روزهای غمگینش...

منتظر روزهای خوب ۲۴ سالگی‌ام

منتظر وقتی که پسرکم مامان بگوید و اولین قدم‌هایش را بردارد، منتظر اینکه با روتین متاهلی بیشتر خو بگیرم، منتظر از سر گرفتن ترم‌های تحصیلی و...

منتظرم برای روزهای خوش و گذر کردن از ناخوشی‌ها

lost ..
۲۹ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام

مادر یکی از دوستان دچار سرطان شدن

میشه لطف کنید و یه حمد شفا بخونید :)

lost ..
۲۸ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۵۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

قهر و گریه در ذات دخترهاست

وقتی هیچ حربه‌ای در مقابل زورگویی و تنهاییشون ندارن...

lost ..
۱۸ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

تو اوج استیصالم، اون جایی که دیگه حتی اشکی هم ندارم اون‌جایی که کاری از دستم برنمیاد! اون‌جایی که به خودم میگم دیدی از چیزی که می‌ترسیدی به سرت اومد...

lost ..
۰۹ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این روزها خیلی سعی میکنم مشکلاتم رو بدون گریه حل کنم اینکه میگم سعی میکنم یعنی یه تلاش واقعا سخت، برای گریه نکردن، هر لحظه ترمز خودم رو میکشم که آروم باش، عصبانی نشو، ناراحت نشو، متوقع نشو، منتظر نباش، قانع باش، بیخیال باش، حساس نشو، فکرنکن، با خودت تو ذهنت جدل نکن، تحلیل نکن، احساساتی نباش، اضطراب نداشته باش... سخته؛ 

اشک تا پشت پلک‌هام میاد و پسشون میزنم، تلاش میکنم آروم باشم و بهش فکرنکنم، تلاش میکنم که صبر رو هرچند کم یاد بگیرم، تلاش میکنم که بپذیرم حل این مشکلات به زمان نیاز داره، سعی میکنم که عجول نباشم، ولی واقعا سخته... 

نه اینطوری نمیشه، بزارید یکبار دیگه با اشک بنویسم که من مستاصل میشم توی بعضی مسئله‌ها... هزارتا نکته خوب هست ولی همون یکی دوتای منفی... هرلحظه سعی میکنم به خودم همه اون مثبت‌ها رو یادآوری کنم تا مغزم سیاه نشه از هجوم افکار و حرف‌هایی که کلمه به کلمه جلوم چیده میشه تا آرامش رو ازم بگیره! به خودم دلداری میدم که حل میشه، امید دارم که حل بشه، صدسال اولش سخته دیگه! 

lost ..
۰۸ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

یه بنده خدایی خیلی وقته پیداش نیست! بعد چهارسال رفاقت و گذروندن سختی‌ها و خوشحالی‌ها کنار هم، تصمیم گرفته جوابمون رو نده! نه جواب من رو، نه هیچکدوم از بچه‌ها رو! فقط میدونم زنده‌اس و خب همین برام کافیه! دلیلش؟ حدس دلیلش سخت نیست! حق داره؟ شاید! منم یکبار به همین دلیل و البته دلایل دیگه با رفیق گرمابه و گلستونم قطع ارتباط کردم. ناراحتم؟ بیشتر دلم تنگ میشه برای وقتایی که کنار هم خوش بودیم! یا دورهمی‌ جمع چهارنفره‌مون که جاش الان بینمون خالیه! ولی خب الان انقدر سمن دارم که یاسمن توش کمرنگه! بسکه بچه‌داری وقتم رو پر کرده! گفته بودم که رابطه‌ای که ترک بخوره، حتی اگر ترمیم هم بشه مثل قبلش نمیشه! همینه که مثل چهارسال پیش پیگیر نشدم چون شرایط مثل چهارسال پیش نیست! اونوقت این رفاقت درسته هنوز نهال بود ولی سالم بود، بدون خراش، ولی بعد اون سوءتفاهم، حتی اگر برای هم توضیحش هم داده باشیم بازهم جای تَرَک‌ش مونده و پر نمیشه! اینارو مینویسم شاید که اینجا بخونیش! جواب تماس و پیام که نمیدی! این رفاقت چهارساله برای من و تو پربار بود، روزهای سختی و غممون همونقدر زیاد بود که روزها خوشیمون، اسم تو تا آخرش برای من موندگاره! هروقت که عکسای عقدم رو ببینم که تو قند سابیدی بالای سرم یا عروسیم که با بچه‌ها اومدی، وقتی رفتیم برای جهیزیه نورا یا عقد ریحان(که بازم تو قند سابیدی). وقتایی که می‌رفتیم اطراف حرم دور دور، کافه‌هایی که باهم چرخیدیم، درد و دلایی که باهم گفتیم، وقتی اولین‌بار خبر عقدم رو دادم و تو اشک تو چشمات جمع شده بود! وقتی خواب بچه‌دار شدنم رو دیده بودی! خنده‌ها و گریه‌هامون برای من موندگاره. هرچند که این آخریا خوب پیش نرفت! تو حق داشتی؟ احتمالا! من حق داشتم؟ باز هم احتمالا! بزار یبار برات بگم، آدما وقتی زندگیشون تغییر میکنه نمیتونن از تغییرات و دغدغه‌هاشون حرف نزنن! این شد که تا مجرد بودیم مثل هم حرف میزدیم، وقتی هم که دچار دغدغه‌های جدید شدیم باز هم داشتیم مثل قدیم از روزمره‌هامون حرف میزدیم، فقط دیگه روزمره‌هامون شبیه هم نبود! بابت نورا هم! چیزی نیست که من بخوام برات بگم! فقط اینکه تو میدونی همه بچه‌ها تا میشده سعی کردن خبرای ناراحت کننده رو بهت نگن! اینم جزء همونا! نه اینکه نامحرم باشی! رعایت حالت رو کردن! هرچند که اگر همچنان با ما میگشتی قرار بود که بهت بگیم! راستی اون آخرین بارهایی که هم رو حضوری دیدیم و من کلا درحال پریدن به همه بودم!! الان متوجه شدم که حاصل هفته‌های آخر بارداری بود و الان به اخلاق نرمالم برگشتم! به دل نگیر! توی لوسِ نُنُر دقیقا وقتی فاز جواب ندادن برداشتی که من سخت‌ترین و پراسترس‌ترین روزهای زندگیم رو می‌گذروندم و حقیقتا حقت چندتا فحشِ حسابیه که در ملاعام زشته! پسرم همه خاله‌هاش رو دیده به جز تو رو! خواستم بهت اطلاع بدم! به هرحال که اگر از قاطی کردنت دست برداشتی، ما جاتو تو جمعمون خالی کردیم! خوددانی!

lost ..
۰۵ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

پسرکم نزدیک به دو ماهشه، از اول محرم باهم منتظر بودیم، منتظر شبِ هفتم، شب علی‌اصغر و رباب، چرا؟ چون تازه می‌فهممش، آدم تا وقتی بچه‌دار نشه خیلی روضه‌ها براش ملموس نیست اما امان از روضه‌ای که قابل لمس باشه برات... هی نگاه بچت میکنی، هی گلوش رو میبینی میگی ولی این خیلی کوچیکه، خیلی لطیفه... هی یادت میفته یبار که شیرش دیر شد چطور از گریه ضعف کرد، هی مرور میکنی میگی ولی خیلی سخته... این روزا خیلی به رباب متوسل میشم، خیلی روضه‌اش رو با خودم مرور میکنم، با خودم میگم کاش این روضه‌ها واقعی نبود، 

چه دردیه این روضه‌ها

چه عجیبه که نمیمیریم... 

lost ..
۰۳ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۶ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر