پابند شدم. اولین سالی که چون متاهلم نمیتونم مث هر سال کل تعطیلات رو خونهی مادربزرگ باشم! غمگینم! نمیدونم چرا به شرایط عادت نمیکنم. برای منی که تو خانواده شلوغ و پرجمعیت زندگی کردم، تحمل این حجم سکوت، دیوانه کنندهاس. دلم دیوانهوار تنگ شده برای فسقلیهای خونمون و مامانم که حتی اسمشم میاد اشک تو چشمام جمع میشه، هیچوقت نمیدونستم انقدر وابستهام. نه اینکه متاهلی و دونفره بودن بد باشه! نه! الحمدلله اوضاع خوبه ولی امان از دلتنگی واسه شرایط خونهی پدری! دو سه روزه همسر مریضه و این به دلگرفتگیهام اضافه کرده، مریضداری و چند روز بیرون نرفتن از خونه! توی اجتماع و بین رفقا نبودن هم مزید علته، شرایطش مدتهاست جور نیست و من از این حجم سکوت دارم خفه میشم! چند روزه پشت پلکهام از تلنبار شدن این حجم دلتنگی دریای اشکه و خشک نمیشه و در عین حال نمیخوام که بروز بدم
چقدر سخته وفق داده شدن با شرایط!